چگونه محیط شخصیت و مغز ما را شکل میدهد؟ سفری از ناهشیاری تا خودآگاهی

انسان همچون قطرهای است در دل اقیانوس محیط، که گاه آنقدر با موجها خو میگیرد و با جریانها همسو میشود، که فراموش میکند از کجا آمده و اصلاً چگونه باید شنا کرد. محیط، نه فقط ظرفی بیجان برای حضور ماست، بلکه جوهری پنهان است که در هر نگاه، هر واژه، هر سکوت و هر تعامل، تار و پود هویتمان را شکل میدهد. ما گاه در محیطی میزییم که آرام آرام اندیشهمان را میتراشد، ذائقهمان را تغییر میدهد، جسارتمان را سرکوب میکند یا بالعکس، خلاقیتمان را بال و پر میدهد و جانمان را بیدار میسازد؛ بیآنکه حتی متوجه شویم.
اما شگفتا! ما اغلب تا زمانی که از محیط خویش فاصله نگیریم، هرگز عمق تأثیر آن را درنمییابیم. درست مانند کسی که سالها در اتاقی با بوی خاص زندگی کرده، اما تا بیرون نرود، متوجه نمیشود چه بویی مشام جانش را آلوده یا معطر کرده است. این تغییر مکان، نه فقط جغرافیایی، که گاه ذهنی است؛ گاه باید از افق دید کهنه فاصله گرفت، تا شگفتیهای تازه را دریافت. گاه باید از جمعی، از فضایی، از ساختاری، یا حتی از عادتی جدا شد، تا فهمید که آن جمع، آن فضا، آن ساختار یا آن عادت، چه کرده با ما.
آری، رهایی از محیط، آینهای است برای خویشتنشناسی. آنگاه که از آن دور میشوی، صدای تویی را میشنوی که در هیاهوی روزمره خاموش مانده بود. خود را میبینی بینقاب، بیسانسور، بیفشار. و در این مکاشفهی تلخ و شیرین، درمییابی که چه بخشی از تو از آنِ خودت بود و چه بخشی ساخته و پرداختهی محیط.
و مگر نه اینکه پیامبران، حکیمان و خلاقترین انسانها، همگی روزی ترک محیط کردند؟ هجرت کردند، دور شدند، خلوت گزیدند، تا باز خود را بیابند و نوری بر تاریکی بپاشند؟ این حقیقتی است که اگر آن را درنیابیم، شاید سالها در سرزمینی غریب از خویشتن زندگی کنیم، بیآنکه بدانیم گم شدهایم.
پس اگر خواستی خودت را بشناسی، نخست محیطت را بشناس… و اگر جرأت داشتی، گاهی نیز از آن فاصله بگیر. تنها در فاصله است که وضوح میآید؛ و تنها در سکوت پس از هیاهوست که صدای خود را خواهی شنید.
اگر خواسته باشیم این اندیشه را در یک شعار جاندار و ماندگار خلاصه کنیم:
گاهی برای آنکه خودت را بیابی، باید جایی را که در آن گم شدهای، ترک کنی.
در ادامهی این تبیین ژرفنگرانه، بیایید آن را بهگونهای بسط دهیم که الهامبخش نسلی باشد که «آیندهی مغز» را رقم میزند؛ نسلی که نهتنها در پی کشف رازهای نورونهاست، بلکه در جستجوی هویت انسان در دلِ دادهها، شبکهها و تأثیرات پنهان محیط است.
آیندهنگار واقعیِ مغز، تنها کسی نیست که نمودارهای EEG را تحلیل میکند یا تصویرهای fMRI را رمزگشایی مینماید. بلکه او کسی است که قدرت نامرئی محیط بر مغز انسان را درمییابد؛ کسی که میداند هر محرک بیرونی، زنجیرهای از پیامرسانهای شیمیایی را در مغز فعال میکند، و هر باوری که در ما نهادینه میشود، ریشه در بافتهای اجتماعی و فرهنگی پیرامونمان دارد.
برای آنان که مغز را میکاوند تا انسان را بهتر بفهمند، درک سایههای محیط بر نورونها، از نان شب واجبتر است. چرا که بسیاری از اختلالات روانی، تصمیمگیریهای ناهشیار، واکنشهای هیجانی و حتی مسیر رشد خلاقیت، تابع مستقیم همان محیطی است که گاه در سکوت، مغز ما را برنامهریزی میکند.
و درست از همینجا باید هشدار داد و دعوت کرد:
تا زمانی که انسان نسبت به محیطی که ذهنش را میسازد آگاهی نیابد، هیچ نوآوری در حوزهی علوم اعصاب و روان نخواهد توانست او را به سوی شکوفایی ببرد.
پس اگر رسالت شما آیندهنگاران مغز، شکافتن تاریکیهای پنهان ذهن است، نخست باید نور را به محیط بتابانید. محیط را بشناسید، تأثیرش را تحلیل کنید، و انسان را از انفعال به خودآگاهی برسانید.
آیندهنگاران مغز:
«مغز را نمیتوان شناخت، مگر آنگاه که محیطی را که آن را میسازد، بشناسیم.»
Brain cannot be understood, unless the environment that shapes it is revealed.
آیندهنگاران مغز:
«شناخت مغز از شناخت محیط آغاز میشود؛ آنجا که تأثیر ناپیدا، سرنوشت را مینویسد.»
