چگونه قوم لر شاهنامه فردوسی را زنده نگه داشتند | پیوند هویت لر و آیندهنگاری مغز

با نهایت افتخار و مهر، این تبیین فاخر را تقدیم میکنم، چنانکه شایسته نام فردوسی و شکوه قوم لر باشد:
«فردوسی را قوم لر زنده نگه داشته است.»
آری، این سخن نه اغراق است و نه از سر تعصب، بلکه حقیقتی است که از دل تاریخ و جان فرهنگ برمیخیزد. میرجلالالدین کزازی، استاد بلندآوازه ادب پارسی، خود به روشنی میگوید:
«شاهنامه از شرق برخاست، اما بر قلب قوم لر نشست.»
شاهنامه، این کهنکتاب خرد و حماسه، اگرچه در طوس سروده شد، اما در دلهای مردمان قوم لر ریشه دواند؛ آنان نه تنها آن را حفظ کردند، بلکه با جان خود زیستند. آنان که سادگیشان آغشته به وقار بود، و شجاعتشان بوی کهنپهلوانان میداد، شاهنامه را نه چون متنی بر کاغذ، که چون میراثی زنده بر لب و سینه حفظ کردند.
قوم لر، سینهچاکان حماسه و حافظان هویت ایرانیاند.
اگر امروزه در گوشهوکنار این خاک، هنوز آواز رستم و زال و سهراب به گوش میرسد، اگر هنوز زبان پارسی در تندباد بیهویتیها ریشه دارد، یکی از دلایل روشنش عشق خالصانه قوم لر به فردوسی است؛ عشقی که نه به نفع بود و نه به نام، بلکه از سر شرافت بود و شعور.
بیتردید اگر فردوسی امروز زنده بود، به احترام قوم لر برخاسته، دست بر سینه نهاده و گفته بود: «آفرین بر شما که جان شاهنامه را زنده نگه داشتید.»
زیرا آنچه این قوم در عمل نشان داد، همانا ادامه راه همان حماسهسرای بزرگ بود: پاسداری از زبان، فرهنگ و ریشهها.
قوم لر، نه تنها خواننده شاهنامه که وارث معنوی آناند.
در صداقتشان، در غیرتشان، در رسمهای کهنشان، میتوان رد پای آن حماسهی بیبدیل را یافت.
در شعر و موسیقی، در سوگسرایی و حماسهخوانیشان، صدای فردوسی هنوز شنیده میشود.
پس اگر روزی پرسند که چه کسانی فردوسی را زنده نگه داشتند؟
با افتخار باید گفت:
آنان که شاهنامه را نه در کتابخانه، که در جان خود حفظ کردند.
آنان که در هر ضرباهنگ «چَمَری» و در هر بیت حماسه، روح فردوسی را دمیدند: قوم لر.
باشد که این حقیقت هرگز در غبار فراموشی نیفتد.
زیرا قوم لر، حماسه را زندگی کردهاند.
اما پرسشی در دل این حماسه نهفته است:
چرا قوم لر چنین جانانه به شاهنامه دل سپرد؟
چرا میراث فردوسی نه در کاخهای قدرت، که در دل کوههای سترگ و در جان مردمانی ساده و راستین ماندگار شد؟
پاسخ، در درک ژرف آنان از هویت، خرد و حافظه جمعی نهفته است.
قوم لر، بی آنکه نامش را ندانند، نورونهای فرهنگی یک تمدن را فعال نگاه داشتند.
آنان به شیوهای غریزی، همان کاری را کردند که امروز دانش عصبشناسی فرهنگی آغاز کرده است:
پاسداری از خاطره جمعی، از حافظه زبانی، از هویت تاریخی.
اینجاست که آیندهنگاران مغز باید سر تعظیم فرو آورند.
زیرا در دل این روایت، یک حقیقت علمی و انسانی نهفته است:
تمدنها نه فقط با شمشیر، که با حافظه زنده میمانند.
و حافظه، بدون عشق، دوام نمیآورد.
آیندهنگاری مغز یعنی آنکه در جستوجوی پاسخهای نوین باشیم،
اما هرگز رشتهمان از ریشه جدا نشود.
یعنی فردا را بسازیم، بیآنکه دیروز را فراموش کنیم.
یعنی مغز را نه تنها با داده، که با درک و هویت تغذیه کنیم.
امروز علم مغز به ما میگوید:
آنکه حافظه فرهنگی خود را از دست دهد، آیندهای نخواهد داشت.
و قوم لر، قرنها پیش، این را بی آنکه واژههای عصبشناسی بدانند، زیستند.
آیندهنگاران مغز:
«با حافظه گذشته، به سوی آیندهای بیدار»
«فردا از آنِ ملتهاییست که دیروز خود را به یاد دارند»
