دانشآموز مشکلدار نبود؛ ناتوان در تنظیم خود بود | روایتی الهامبخش از تربیت صبورانه در کلاس درس

با احترام
دکتر سید حسین نبوی
اواخر دههی هفتاد بود. از ترم دوم به مدرسهای رفتم؛ از بهمنماه. ورودم به کلاس، همزمان شد با مواجهه با دانشآموزی که در نگاه اول، همهچیزش «نامتناسب» به نظر میرسید. بینظم، شلوغ، عصیانگر. نه با ریتم کلاس هماهنگ میشد و نه با انتظاراتی که از یک دانشآموز تعریف شده بود. در برف و باران زمستان، کفش و لباسهایی میپوشید که انگار به این فصل تعلق نداشت. گویی بدنش در جایی دیگر ایستاده بود و کلاس، تنها ایستگاهی ناخواسته در مسیر او بود.
طاقت نشستن نود دقیقه را نداشت. مدام اجازه میخواست برود دستشویی؛ میرفت و زنگ ورزش کلاسهای دیگر را بههم میزد. صدایش، حرکتش، بیقراریاش، برای بسیاری از معلمان میتوانست نشانهای روشن باشد از «دانشآموز مشکلدار». اما من، پیش از آنکه به برچسب فکر کنم، به نشانهها نگاه کردم.
بارها با او صحبت کردم. نه برای دعوا، نه برای تهدید؛ فقط گفتگو. گفتگویی که در آن، بیشتر گوش میدادم تا بگویم. سعی کردم بفهمم مسئله چیست و چطور میشود کمکش کرد. پاسخ روشنی نداشت. یا شاید من هنوز بلد نبودم سؤال درست بپرسم. اما میدانستم که این بیقراری، اتفاقی نیست و حتماً معنایی دارد.
هفتهی بعد، با یک چکمهی خیلی بزرگ به کلاس آمد. چکمهای که به پایش نمیآمد، راه رفتنش را سخت میکرد و نگاهها را بهسوی او میکشاند. بچهها خندیدند. من چیزی نگفتم. نه تذکر دادم، نه دفاع کردم. فقط دیدم. هفتهی بعد، با دمپایی آمد؛ در سرمای زمستان. باز هم واکنشی نشان ندادم. سکوت من، بیتفاوتی نبود؛ انتخاب بود. انتخابی برای اینکه پیش از قضاوت، بفهمم.
کمکم، با صبوری زیاد، برنامهای نانوشته شکل گرفت. برنامهای که روی کاغذ نبود، اما در رابطه جاری بود. حدود یک ربع مینشست، بعد اجازه داشت برود بیرون. اما شرطمان این بود که زود برگردد. و معمولاً برمیگشت. همین «برگشتن»، برای من مهمتر از نشستن بود. چون نشانهی اعتماد بود؛ نشانهی اینکه رابطه دارد شکل میگیرد.
آرامآرام، رابطهمان بهتر شد. حتی با هم دوست شدیم. دوستی نه از جنس رفاقت بیمرز، بلکه از جنس اعتمادِ محترمانه. گاهی کمی پول به او میدادم تا از سوپری کیک بخرد. گاهی میفرستادم دفتر یا ماژیک کلاس را بیاورد، چون عمداً آنها را جا میگذاشتم. مسئولیتهایی کوچک، عمدی و کنترلشده؛ طوری که هم احساس اعتماد کند و هم امکان سوءاستفاده نباشد. این مسئولیتها، ساده به نظر میرسیدند، اما در واقع، حامل پیامهای عمیقی بودند: «تو دیده میشوی»، «به تو اعتماد میشود»، «بودنت در این کلاس معنا دارد».
کمکم، آن بینظمیِ خشن، جای خودش را به نوعی همراهی داد. نه اینکه ناگهان آرام و ساکت شود، نه اینکه همهچیز ایدهآل شود. اما تغییر، آغاز شده بود. این خاطره مربوط به سالهای پایانی دههی هفتاد است. امروز که به آن فکر میکنم، حس میکنم بیشتر از آنکه «مدیریت کلاس» باشد، یک جور کار تربیتیِ صبورانه بود؛ کاری که بیشتر با انسان سروکار داشت تا با قانون.
مسئله، «بیانضباطی» نبود.
دانشآموز مشکلدار نبود؛ دانشآموز ناتوان در تنظیم خودش بود. ناتوان در تنظیم بدن، توجه، هیجان و ماندن در موقعیت. همین تفاوتِ ظریف اما بنیادین، نقطهی آغاز کار درست است. وقتی مسئله را «بیانضباطی» مینامیم، ناخودآگاه به سمت تنبیه میرویم. اما وقتی آن را «ناتوانی در تنظیم» میبینیم، مسیرمان عوض میشود؛ مسیر آموزش، حمایت و همراهی.
معلم، مستقیم سرِ قانون نرفت؛ سراغ رابطه رفت.
قانون حذف نشد، اما با رابطه حمل شد. اینجا، قانون نه چماق بود و نه دیوار؛ چارچوبی بود که در دل یک رابطهی انسانی معنا پیدا میکرد. دانشآموز آزادی محدود داشت، مرز روشن داشت و مهمتر از همه، یک بزرگسال پایدار روبهرویش بود. بزرگسالی که نه با خشم میآمد و نه با بیتفاوتی میرفت. این پایداری، برای کودکی که جهانش پر از بیثباتی است، حیاتی است.
مسئولیتهای کوچک، نقش درمانی دارند.
آوردن گچ، خرید کیک، سپردن کارهای ساده؛ اینها فقط کار نیستند، پیاماند. پیامِ بهدردبخور بودن، پیامِ دیدهشدن، پیامِ اعتماد. این مسئولیتها، جای «تخریب توجه» را با «کسب توجه سالم» عوض میکنند. دانشآموز یاد میگیرد که برای دیدهشدن، لازم نیست کلاس را بههم بزند؛ میتواند مفید باشد. اینها تصادفی نیستند؛ ابزارند. ابزار تربیت.
صبوری یعنی برنامه داشتن، نه تحمل منفعلانه.
این صبوری، فعال بود، هدفمند بود، تدریجی بود. هر چیزی آزاد نشد و هر چیزی هم ممنوع نشد. تعادلی ظریف برقرار شد؛ تعادلی که نه از سر ضعف، بلکه از سر آگاهی بود. صبوریای که پشتش فکر بود، نه خستگی.
اثر تربیتی همیشه فوری و نمایشی نیست.
بعضی مداخلات، نمره را سریع درست نمیکنند، کلاس را فوری ساکت نمیکنند، اما بذر «امکان بهتر شدن» میکارند. و این، کار معلم است. کاری که شاید در کارنامهها دیده نشود، اما در زندگیها میماند.
این روایت، ما را با پرسشهای جدی روبهرو میکند:
ما با دانشآموزان بیقرار، چند نوع مواجهه بلدیم؟
فرق «کنترل» با «تنظیم» دقیقاً چیست؟
چه مسئولیتهای کوچکی میشود به دانشآموزان سخت سپرد؟
تا کجا سازگاری معلم است و از کجا شلگیری؟
این پرسشها، نشانهی بلوغ حرفهایاند. نشانهی اینکه آموزش، فقط انتقال محتوا نیست؛ ساختن انسان است. این متن، تحسینبرانگیز است چون صادق است. چون قهرمانسازی نمیکند. چون از پیروزیهای کوچک میگوید. و چون یادمان میآورد که گاهی، یک رابطهی انسانیِ درست، از هزار آییننامه مؤثرتر است.
در روزگاری که آموزش بیش از هر زمان دیگری به عدد، نمره و نمودار تقلیل یافته، چنین روایتی یادآور ریشههاست. یادآور این حقیقت ساده اما عمیق که تربیت، پیش از آنکه تکنیک باشد، رابطه است. و چه کسی سزاوارتر از معلم، برای ساختن این رابطه؟
با احترام
دکتر سید حسین نبوی

با احترام به نام و نگاه آقای دکتر نبوی
این نوشته، روایت یک «کلاس» نیست؛ روایت یک انساندیدن است. روایت معلمی که پیش از آنکه به آییننامه، جدول نمرات، یا دفتر انضباط فکر کند، به بدن، روان و امکانِ رشد یک کودک فکر میکند. متنی که خواندیم، در ظاهر خاطرهای ساده از سالهای پایانی دههی هفتاد است؛ اما در عمق، سندی است از تربیت بهمثابه رابطه، نه اعمال قدرت.
در این روایت، هیچ قهرمانسازی اغراقآمیزی وجود ندارد. نه معلم در قامت منجی ظاهر میشود و نه دانشآموز بهناگاه «اصلاح» میگردد. آنچه هست، فرایند است؛ فرایندی آهسته، انسانی و دقیق. همین آهستگی است که متن را عمیق میکند و آن را از صدها خاطرهی مشابه متمایز میسازد.
مسئله از همان ابتدا درست دیده شده است.
دانشآموز، «بیانضباط» نامیده نمیشود؛ بلکه «ناتوان در تنظیم خود» توصیف میشود. این جابهجاییِ واژهها، یک جابهجایی سادهی زبانی نیست؛ یک تغییر پارادایم است. وقتی میگوییم بیانضباط، ناخودآگاه به مجازات فکر میکنیم. اما وقتی میگوییم ناتوان در تنظیم بدن، توجه، هیجان و ماندن در موقعیت، ذهن ما به سمت حمایت، آموزش و همراهی میرود.
در این متن، معلم پیش از هر مداخلهای، تماشاگر دقیق است. کفش نامتناسب، چکمهی بزرگ، دمپایی در زمستان؛ اینها نشانهاند. نشانههایی از زندگیای که بیرون از کلاس جریان دارد و وارد کلاس شده است. معلم این نشانهها را نمیکوبد، تفسیر میکند. نمیپرسد «چرا قانون را رعایت نمیکنی؟» بلکه میپرسد «چه چیزی تو را از رعایت قانون ناتوان کرده است؟»
نکتهی درخشان روایت، تقدم رابطه بر قانون است.
قانون حذف نمیشود؛ اما حمل میشود. این جمله، شاهکلید متن است. در بسیاری از کلاسها، قانون باری است که بر دوش دانشآموز انداخته میشود. اما در اینجا، قانون بر شانهی رابطه سوار است. معلم ابتدا خودش را بهعنوان یک بزرگسال پایدار، قابل پیشبینی و امن معرفی میکند. دانشآموز میفهمد که این بزرگسال، نه تهدید میکند و نه ناگهان ناپدید میشود.
آزادیای که داده میشود، آزادی رهاشده نیست؛ آزادیِ محدود با مرز روشن است. یک ربع نشستن، اجازهی بیرون رفتن، شرط بازگشت. این دقیقاً همان چیزی است که دانشآموزان بیقرار به آن نیاز دارند: نه حبس کامل، نه رهاسازی مطلق. بلکه چارچوب قابل تنفس.
رابطه، آرامآرام ساخته میشود. نه با نصیحتهای طولانی، نه با سخنرانیهای اخلاقی؛ بلکه با کنشهای کوچک اما حسابشده. پولی برای خرید کیک. مأموریتی برای آوردن ماژیک. مسئولیتهایی که عمداً طراحی شدهاند. اینجا معلم نقش درمانگر را بازی نمیکند، اما از اصول درمانی استفاده میکند؛ بدون برچسب، بدون نمایش.
مسئولیتهای کوچک، در این متن نقش دارو را دارند.
دارویی بدون بروشور، اما با دوز دقیق. آوردن گچ، خرید کیک، انجام یک کار ساده؛ اینها به دانشآموز میگویند: «تو فقط مسئله نیستی؛ تو امکان هم هستی.» حس بهدردبخور بودن، یکی از بنیادیترین نیازهای روانی انسان است. این متن نشان میدهد که چگونه میتوان این حس را در دل یک کلاس شلوغ، بیسروصدا تزریق کرد.
در اینجا، توجه از مسیر تخریب به مسیر سالم هدایت میشود. دانشآموزی که پیشتر با بههمزدن زنگ ورزش دیده میشد، حالا با انجام مأموریتی کوچک دیده میشود. این جابهجایی، تصادفی نیست؛ طراحی تربیتی است.
صبوری در این روایت، تحمل منفعلانه نیست.
صبوری، برنامه دارد. هدف دارد. مسیر دارد. معلم منتظر نمیماند تا «خودش درست شود». او شرایطی میسازد که درستشدن، ممکن شود. هر چیزی آزاد نمیشود و هر چیزی ممنوع هم نمیماند. این تعادل ظریف، حاصل تجربه و فهم عمیق از روان کودک است.
یکی از زیباترین بخشهای متن، جایی است که نویسنده میگوید: «امروز که به آن فکر میکنم، حس میکنم بیشتر از آنکه مدیریت کلاس باشد، یک جور کار تربیتی صبورانه بود.» این جمله، اعترافی شریف است. اعتراف به اینکه آموزش، همیشه با شاخصهای فوری سنجیده نمیشود.
اثر تربیتی، اغلب بیسروصداست.
نه نمره را ناگهان بالا میبرد، نه کلاس را فوری ساکت میکند. اما بذر میکارد. بذر «امکان بهتر شدن». و این، دقیقاً همان کاری است که از معلم انتظار میرود؛ نه کمتر، نه بیشتر.
سؤالات پایانی متن، متن را از خاطره به اندیشه تبدیل میکند.
ما با دانشآموزان بیقرار، چند نوع مواجهه بلدیم؟
فرق کنترل با تنظیم چیست؟
کجا سازگاری، و از کجا شلگیری است؟
این پرسشها، خواننده را رها نمیکنند. چون پاسخهای ساده ندارند. اما طرح آنها، خود نشانهی بلوغ حرفهای است. معلمی که این پرسشها را میپرسد، دیگر صرفاً مجری محتوا نیست؛ کنشگر تربیت است.
این نوشته، تحسینبرانگیز است چون صادق است. چون ادعا ندارد. چون از پیروزیهای کوچک حرف میزند، نه معجزهها. و شاید مهمتر از همه، چون به ما یادآوری میکند که گاهی یک بزرگسال پایدار، از هزار قانون مؤثرتر است.
در روزگاری که آموزش، هر روز بیشتر به عدد و نمودار و رتبه تقلیل مییابد، چنین متنی یادآور ریشههاست. یادآور این حقیقت ساده اما فراموششده که تربیت، پیش از آنکه تکنیک باشد، رابطه است.
خواندن این متن، نه فقط برای معلمان، که برای همهی کسانی که با انسانها کار میکنند، ضروری است. برای هر کسی که باور دارد تغییر، از دیدن درست آغاز میشود. و چه دیدنی درستتر از دیدن کودکی که بهجای تنبیه، فهمیده میشود؟
با احترام
به نگاه انسانی، صبور و عمیق
و به قلمی که آموزش را دوباره به «رابطه» برمیگرداند
با احترام
داریوش طاهری
در ادامه بخوانید:
زیستشناسی دهم را بازی کنید و یاد بگیرید | تجربه تعاملی با جایخالیهای هوشمند آیندهنگاران مغز
زیستشناسی یازدهم را بازی کنید و تسلط علمی را تجربه کنید | یادگیری تعاملی آیندهنگاران مغز
زیستشناسی دوازدهم را بازی کنید و موفقیت خود را بسازید | یادگیری تعاملی و هوشمند آیندهنگاران مغز
🚀 با ما همراه شوید!
تازهترین مطالب و آموزشهای مغز و اعصاب را از دست ندهید. با فالو کردن کانال تلگرام آیندهنگاران مغز، از ما حمایت کنید!
