مایکل گازانیگا کیست؟ زندگینامه، تحقیقات مغزهای جداسازیشده و بررسی موردی بیمار W.J.

معرفی مایکل گازانیگا
نام مایکل گازانیگا، در گسترهی وسیع علوم شناختی همچون ستارهای درخشان میتابد؛ چهرهای که نهتنها یک دانشمند، بلکه معمار فهم نوین ما از مغز انسان است. تولد او در سال 1939 در آمریکا، آغاز راهی بود که بعدها بخش مهمی از آنچه امروز «علوم اعصابِ شناختی» نامیده میشود، بر شانههای او استوار شد.
گازانیگا با پشتکاری کمنظیر، مسیر علمی خود را از کالج آغاز کرد و تنها سه سال بعد، در مؤسسهی معتبر تکنولوژی کالیفرنیا، به مدرک دکتری در رشتهی زیستروانشناسی دست یافت. همانجاست که در کنار استاد نامدارش، راجر اسپری، پژوهشهایی را آغاز کرد که در تاریخ علم، با عنوان مطالعات مغزِ دوپارهشده (split-brain) جاودانه شد. این تحقیقات نهفقط یک گام، که جهشی شکوهمند در مسیر فهم کارکردهای نیمکرههای مغزی بود؛ دستاوردی که امروزه از آن بهعنوان یکی از زیربناهای نظری علوم شناختی مدرن یاد میشود.
ردّ قدمهای گازانیگا در دانشگاههای بزرگ آمریکا همچون کالیفرنیا، دیویس و دارتموث باقی مانده است؛ زیرا او صرفاً استاد نبود، بلکه بنیانگذار مراکز تحقیقاتی بود که نسلهای متعددی از پژوهشگران را تربیت کردند. مرکز “SAGE” در دانشگاه کالیفرنیا، سانتا باربارا که به دست او بنیان گذاشته شد، امروز یکی از مهمترین مراکز پژوهش در مطالعات مغز محسوب میشود.
او نهفقط در آزمایشگاه، بلکه در عرصهی سیاستگذاریهای علمی و اخلاق پزشکی نیز نقش داشته است؛ چنانکه عضویت او در شورای سیاستگذاری دولت جورج بوش، نشاندهندهی اعتماد عالیترین نهادهای حکومتی به خرد علمی و اخلاقی اوست. عضویت گازانیگا در آکادمی علوم و هنر آمریکا، تنها تأیید دیگری بر جایگاه بلند او در جهان علم است.
گازانیگا را باید صدای رسای مغزِ انسان دانست؛ دانشمندی که تمام عمر خود را وقف فهم آن کرد که ما چگونه میاندیشیم، چگونه تصمیم میگیریم و چگونه خود را بهعنوان موجوداتی آگاه تجربه میکنیم. او پل باشکوهی است میان زیستشناسی و فلسفه، میان علمِ دقیق و درک عمیق از ماهیت انسان.
اگر امروز علوم شناختی یکی از هیجانانگیزترین و پویاترین حوزههای علمی جهان است، بدون شک بخشی از این شکوه را وامدار مردی است که نیمقرن پیش، جرأت پرسیدن پرسشهایی را داشت که دیگران حتی تصور آن را نمیکردند.
این است میراث مایکل گازانیگا؛ میراث مردی که مغز را گشود تا انسان، خود را بهتر ببیند.
کارنامهی علمی مایکل گازانیگا

کارنامهی علمی مایکل گازانیگا، درخشانترین فصل پژوهشهای مربوط به مغزهای جداسازیشده است؛ حوزهای که او نهتنها یکی از پیشگامانش بود، بلکه بهراستی دریچهای نوین برای فهم معماری ذهن انسان گشود. گازانیگا با جسارت و کنجکاویِ یک کاشف بزرگ، وارد قلمرویی شد که تا پیش از او کمتر کسی گمان میکرد بتوان به آن راه یافت: دنیای انسانهایی که ارتباط عصبی میان دو نیمکرهی مغزشان قطع شده بود.
او با مطالعهی دقیق این افراد، توانست تصویری تازه از چگونگی همکاری نیمکرههای چپ و راست در سازوکارهای شناختی، حرکتی و زبانی ارائه دهد. گازانیگا در مقایسهی این بیماران با افراد عادی، دریافت که زمانی که پیوند میان دو نیمکره قطع میشود، قابلیتهایی شگفتآور و کاملاً غیرمنتظره در آنان پدیدار میشود؛ تواناییهایی که نشان میداد هر نیمکره میتواند جهانِ کوچک اما مستقل خود را بسازد. یکی از معروفترین نمونهها، توانایی آنها در ترسیم همزمان دو طرح متفاوت با دو دست بود؛ مهارتی که پیش از آن، تنها در قلمرو افسانهها تصور میشد.
این مشاهدات برای گازانیگا صرفاً یک شگفتی علمی نبود؛ بلکه کلید فهم عملکرد نیمکرهها بود. او با بررسی عمیق الگوهای حسیـحرکتی این بیماران دریافت که هر نیمکره، نقشی ویژه، سبک پردازشی متفاوت و حتی نوعی «شخصیت شناختی» مستقل از دیگری دارد. این کشف، علوم روانشناسی و عصبپژوهی را دگرگون کرد و پایههای آنچه امروز «عصبشناسی شناختی» مینامیم را مستحکم ساخت.
تأثیر تحقیقات گازانیگا چنان گسترده بود که تنها در چهارچوب علم باقی نماند؛ بلکه ذهن فرهنگ و ادبیات نیز به آن واکنش نشان داد. استانیسلاو لِم، نویسندهی شهیر لهستانی، در رمان «صلح روی زمین»، با الهام از پژوهشهای او، روایتهایی خلق کرد که چگونه جداسازی نیمکرهها میتواند جهان ذهن را چندپاره، و در عین حال پربارتر، جلوه دهد. این نفوذ گسترده نشان میدهد که کارهای گازانیگا تنها دادههای تجربی نبودند، بلکه افقهایی تازه در درک ماهیت انسان گشودند.
تحقیقات او نهتنها به جامعهی روانشناسی، بلکه به هر کسی که میخواهد بداند «مغز چگونه خود را سازمان میدهد» خدمت کرده است. گازانیگا به ما آموخت که در سکوت میان دو نیمکره، رازهایی نهفته است که اگر گوش بسپاریم، میتوانیم صدای ژرفِ ذهن انسان را بشنویم.
این است میراث او:
نه فقط پژوهش، بلکه افشای رازهای پنهانشده در نیمههای مغز؛
نه فقط یافتههای علمی، بلکه پرسشهایی که ما را به قلب آگاهی انسان نزدیکتر میکنند.
مطالعهٔ بیمار W.J.

در تاریخ علوم اعصاب، برخی مطالعات همچون چراغهاییاند که نهفقط اتاقی تاریک، بلکه جهانی جدید را روشن میکنند. پژوهش گازانیگا بر روی بیمار W.J. دقیقاً از همین نوع است؛ مطالعهای که نهتنها مرزهای علم را جابهجا کرد، بلکه پرده از رازهایی برداشت که تا آن زمان در سکوت میان دو نیمکرهٔ مغز پنهان مانده بود.
W.J. سربازی بود که در جنگ جهانی دوم گلولهای در سرش لانه کرده بود؛ زخمی که سالها بعد به تشنجهای سخت و غیرقابلکنترل انجامید. پزشکان برای نجات جان او، تصمیم گرفتند ارتباط میان دو نیمکرهٔ مغز را بهطور کامل قطع کنند؛ عملی که در آن دوران یک تصمیم جسورانه و از منظر علمی، بیسابقه بود. اما درست پیش از عمل، گازانیگا فرصتی دید که تنها یک پژوهشگر بزرگ میتواند ببیند: درک رفتار مغز قبل و بعد از فروپاشی پل ارتباطی آن.
او آزمایشی طراحی کرد که بعدها به یکی از کلاسیکترین آزمونها در تاریخ علوم شناختی تبدیل شد. با ارائهٔ محرکهایی به میدان بینایی چپ و راست، گازانیگا میخواست بفهمد هر نیمکره چگونه به تنهایی تجربه میکند. پیش از عمل، بیمار قادر بود اشیایی را که با دست لمس میکرد، شناسایی کند، حتی اگر آنها را نمیدید؛ نشانهای از هماهنگی پیچیدهٔ حسی و حرکتی دو نیمکره.
اما راز واقعی پس از جراحی آشکار شد.
زمانی که محرکها به میدان بینایی راست ارائه شدند ــ و پردازش آن به نیمکره چپ واگذار میشد ــ بیمار نهتنها دکمهٔ تأیید را فشار میداد، بلکه میتوانست توضیح دهد که چه دیده است. این نیمکره، برخلاف انتظار بسیاری، توانایی درک زبان و توصیف تجربه را داشت.
اما وقتی محرکها به میدان بینایی چپ میرسیدند ــ و پردازش در نیمکره راست انجام میشد که فاقد مرکز گفتار بود ــ بیمار تنها میتوانست تأیید کند که «چیزی دیده»، اما نمیتوانست بگوید چه. این سکوت، سکوتی ساده نبود؛ سکوت یک نیمکره بود که میدید ولی نمیتوانست سخن بگوید.
این یافتهٔ حیرتانگیز، نخستین شواهد قطعی را دربارهٔ تقسیم کار شناختی میان نیمکرهها ارائه کرد؛ بینایی بدون زبان، زبان بدون بینایی، و ذهنی که در سکوت، به دو جهان مستقل تقسیم شده بود.
تنش میان نیمکرهها تنها در آزمونها محدود نماند؛ بلکه در بدن بیمار تجسم یافت. دستان او گاه همچون دو فرد بیگانه رفتار میکردند. یکی درِ ماشین را باز میکرد و دیگری بیدرنگ آن را میبست. این جدال عجیب نه نوعی ناهماهنگی ساده، بلکه بازتاب تقابل دو مراکز مستقل اراده بود. بهنظر میرسید هر نیمکره، خواستِ خود را دارد؛ گویی در یک بدن، دو عامل مستقل تصمیمگیر سکونت داشتند.
مطالعهٔ W.J. برای جهان علم تنها یک گزارش پزشکی نبود؛ بلکه دریچهای بود به این حقیقت تکاندهنده که ذهن انسان یکپارچه نیست، بلکه همافزایی شگفتانگیزی از دو قلمرو مستقل است؛ دو نیمکره که تنها با مجموعهای از رشتههای عصبی به مصالحه میرسند.
گازانیگا با این پژوهش، نهفقط پدیدهای نادر را مطالعه کرد، بلکه یکی از بنیادیترین پرسشهای فلسفی را احیا نمود:
آیا انسان یک «من» دارد یا دو «من» در یک بدن پنهان است؟
و این همان زیبایی علم است؛ جایی که یک بیمار، یک آزمایش، و ذهنی کنجکاو، جهانی را برای همیشه تغییر میدهند.
