نورولوژی بالینی

پارکینسون، دیکتاتور و جنگ جهانی دوم: آیا پارکینسون مسیر هیتلر را تغییر داد

پزشک معتمد هیتلر و کشف دیرهنگام بیماری پارکینسون

فیودور مورل (Theodor Morell) به مدت ۹ سال به‌عنوان پزشک شخصی و معتمد آدولف هیتلر (Adolf Hitler) خدمت می‌کرد. رابطه‌ای نزدیک و استثنایی میان این دو برقرار بود، تا جایی که هیتلر بارها از مورل با لحن تحسین‌آمیز یاد می‌کرد. با این حال، در پشت پرده این رابطه صمیمی، یک بیماری عصبی پیشرونده و ناتوان‌کننده پنهان شده بود: بیماری پارکینسون (Parkinson’s Disease)، که نشانه‌های آن دیر تشخیص داده شد و از قضا، خود به‌نوعی نشانه‌ای از فروپاشی تدریجی رایش سوم به‌شمار می‌رفت.

پناهگاه زیرزمینی و آخرین دیدارها با جوانان رایش

در واپسین روزهای جنگ جهانی دوم، زمانی که نیروهای باقی‌مانده‌ی اس‌اس (SS) و ارتش آلمان درون برلین مستقر شده بودند، هیتلر به زیرزمین صدراعظمی رایش در قلب برلین پناه برده بود. در همین ایام، او گروهی از جوانان رایش (Hitler Youth) را به دیدار خود پذیرفت و یک فیلم تبلیغاتی از این دیدار ضبط شد. هدف از این فیلم، نمایش اقتدار و تسلط هیتلر بر اوضاع بود، اما یک بخش حیاتی از فیلم سانسور شد: تصویر لرزش شدید دست‌های هیتلر.

این قسمت تا دهه ۱۹۷۰ مفقود تصور می‌شد، اما بعدها در آلمان شرقی (East Germany) کشف گردید. ویدیو نشان می‌داد که هیتلر کنترلی بر لرزش دستان خود ندارد، که یکی از بارزترین نشانه‌های بیماری پارکینسون به‌شمار می‌رود.

تحلیل تاریخی ریچارد ایوانس و نشانه‌های بالینی پارکینسون

مورخ برجسته، ریچارد ایوانس (Richard Evans)، معتقد است که نشانه‌های پارکینسون در طول جنگ جهانی دوم به‌تدریج در هیتلر ظاهر شدند. در ابتدا، دست چپ او دچار لرزش مداوم بود. اما پس از انفجار بمب نافرجام در ۲۰ ژوئیه ۱۹۴۴ (۲۰ July Plot)، بهبودی موقتی در علائم دیده شد. با این حال، هیتلر خود گفته بود که خوشش نمی‌آید لرزش دستش صرفاً بر اثر حادثه‌ای این‌چنین بهبود یافته باشد.

اما طولی نکشید که لرزش به سمت راست بدن او نیز سرایت کرد. نشانه‌هایی همچون کشیدن پاها روی زمین، کندی در حرکات، بی‌حالی در سخن گفتن و حالت قوزکرده بدن به‌وضوح قابل مشاهده بودند. تنها در زمان خشم بود که گویی همان هیتلر قدیمی ظاهر می‌شد.

مقایسه تصویری از پیشرفت بیماری هیتلر

با مقایسه‌ی دو ویدیو از هیتلر با فاصله زمانی چهار سال، یعنی فیلم سال ۱۹۴۰ و فیلم سال ۱۹۴۴، تغییرات فیزیکی چشمگیر قابل مشاهده است. در فیلم ۱۹۴۰، هیتلر سرزنده، راست‌قامت و پرتحرک است، اما در سال ۱۹۴۴، بدنی خمیده، حرکاتی کند و حالتی خسته در او دیده می‌شود.

مورل در ابتدا در سال ۱۹۴۱ متوجه لرزش‌های خفیف در دست‌های هیتلر شد، اما آن را ناشی از استرس و فشار روانی تلقی کرد. تنها در روزهای پایانی جنگ جهانی دوم بود که مورل سرانجام تشخیص داد هیتلر دچار بیماری پارکینسون شده است. بیماری‌ای که نه تنها بر عملکرد عضلانی و حرکات بدن، بلکه در بسیاری از موارد بر عملکرد شناختی و وضعیت روانی نیز تأثیر می‌گذارد.

سلامت ذهنی هیتلر در پایان عمر

با وجود اختلالات حرکتی، برخی از شاهدان عینی گزارش کرده‌اند که هیتلر تا آخرین روزهای عمرش ذهنی هوشیار و دقیق داشت. این نکته از نظر روان‌پزشکی قابل توجه است، چرا که بیماری پارکینسون در برخی افراد با اختلال شناختی همراه نمی‌شود.

ادامه‌ی بررسی بیماری پارکینسون در آدولف هیتلر بر اساس دیدگاه محققان عصب‌شناسی

مطالعات اخیر به‌ویژه مقاله‌ی منتشرشده توسط پروفسور گوپتا (Professor Gupta) و همکارانش، به یکی از مباحث پیچیده و مورد مناقشه در تاریخ نورولوژی (Neurology) اشاره می‌کند: ابتلای آدولف هیتلر به بیماری پارکینسون (Parkinson’s Disease). این مقاله تأکید دارد که این موضوع سال‌هاست میان عصب‌شناسان محل بحث بوده و دیدگاه‌های متفاوتی در مورد زمان آغاز و میزان پیشرفت این بیماری در هیتلر وجود دارد.

دیدگاه لیبرمن درباره آغاز بیماری از سال ۱۹۳۳

یکی از برجسته‌ترین محققان در این زمینه، دکتر لیبرمن (Dr. Lieberman) است. او نظریه‌ای ارائه می‌دهد که بر اساس آن، نشانه‌های اولیه بیماری پارکینسون در هیتلر از همان سال ۱۹۳۳ آغاز شده‌اند؛ یعنی درست در زمانی که هیتلر به عنوان صدر اعظم آلمان به قدرت رسید. این دیدگاه، بیماری او را مزمن و پیشرونده می‌داند و برخلاف برخی نظریات که بروز علائم را به سال‌های پایانی جنگ نسبت می‌دهند، بر ریشه‌دار بودن بیماری از همان آغاز دوران حکومت نازی‌ها تأکید دارد.

تحلیل بر پایه فیلم‌های تاریخی

لیبرمن برای پشتیبانی از ادعای خود، از یک روش علمی-تاریخی استفاده می‌کند: تحلیل فیلم‌های ضبط‌شده از حرکات بدنی هیتلر بین سال‌های ۱۹۳۳ تا ۱۹۴۵. او معتقد است که در این فیلم‌ها، می‌توان به‌وضوح مشاهده کرد که الگوهای حرکتی هیتلر به تدریج تغییر کرده‌اند. از جمله نشانه‌های قابل استناد، می‌توان به موارد زیر اشاره کرد:

  • کاهش دامنه حرکات دست‌ها و پاها

  • ایجاد لرزش‌های ظریف در دست چپ

  • کندی در حرکات و ناهماهنگی در وضعیت ایستادن

  • تغییر تدریجی حالت بدن به شکل خمیده یا قوزکرده

این شواهد، به‌ویژه در مقایسه فیلم‌های ابتدایی دوران حکومت با تصاویر ضبط‌شده در سال‌های پایانی جنگ، پیشرفت مداوم و محسوس علائم پارکینسون را تأیید می‌کنند.

اهمیت این بحث در نورولوژی تاریخی و روان‌پزشکی سیاسی

بحث در مورد ابتلای هیتلر به پارکینسون صرفاً یک موضوع پزشکی نیست، بلکه ابعاد تاریخی، روان‌پزشکی و حتی سیاسی دارد. چنانچه بیماری وی از همان سال ۱۹۳۳ آغاز شده باشد، می‌توان تأثیر آن را بر تصمیم‌گیری‌های حیاتی، خلق‌وخو، و حتی مسیر جنگ جهانی دوم نیز مورد تحلیل قرار داد. این موضوع موجب شده است که پرونده بیماری هیتلر به یکی از پرچالش‌ترین موضوعات در تاریخ پزشکی نورولوژیک معاصر تبدیل شود.

تحلیل تأثیر احتمالی بیماری پارکینسون بر تصمیمات نظامی و شکست‌های راهبردی آدولف هیتلر

اگرچه ایده‌ی ابتلای آدولف هیتلر به بیماری پارکینسون (Parkinson’s Disease) پیش از این نیز بارها در محافل پزشکی و تاریخی مطرح شده بود، اما نوآوری مقاله‌ی پروفسور گوپتا (Professor Gupta) و همکارانش در این است که ارتباط مستقیمی میان پیشرفت این بیماری و تغییرات رفتاری و تصمیمات راهبردی هیتلر در دوران رهبری‌اش قائل شده‌اند. بر اساس این تحلیل جدید، بیماری عصبی هیتلر تنها یک موضوع بیولوژیک نبوده بلکه در تحولات سیاسی و نظامی جنگ جهانی دوم (World War II) نیز نقش ایفا کرده است.

پارکینسون و تصمیمات غیرمنطقی: نمونه‌ی حمله به شوروی

در این مقاله، یکی از کلیدی‌ترین مثال‌ها برای اثبات این ادعا، حمله پیش از موعد به اتحاد جماهیر شوروی در سال ۱۹۴۱ است. گوپتا و همکارانش معتقدند که این تصمیم برخلاف منطق نظامی آن زمان بوده و به‌شدت بی‌پروا (reckless) محسوب می‌شده است. آنها می‌نویسند که تحلیل رفتن سلامت جسمی و روانی هیتلر ممکن است باعث شده باشد که او از درک واقعیت‌های میدانی بازمانده و در نتیجه دست به چنین تصمیم مخاطره‌آمیزی بزند.

پیشنهاد لیبرمن درباره علت تصمیم‌گیری نادرست

دکتر لیبرمن (Dr. Lieberman) نیز با این تحلیل هم‌سو است. او اعتقاد دارد که اشغال شوروی پیش از شکست کامل بریتانیا در جبهه غرب و تکیه بر پشتیبانی ژاپن در شرق، نه تنها از نظر نظامی ناپخته بوده بلکه نشانه‌ای از تأثیر بیماری عصبی بر ساختار تصمیم‌گیری هیتلر به شمار می‌رود. به‌عبارتی، این نوع تصمیم‌گیری ممکن است ناشی از کاهش قدرت قضاوت (impaired judgment) بر اثر تخریب سیستم عصبی مرکزی (central nervous system degeneration) باشد.

شکست‌های دیگر و نشانه‌های دمدمی‌مزاجی

علاوه بر عملیات بارباروسا (Operation Barbarossa)، محققان به شکست در نبرد نرماندی (Normandy defeat) در سال ۱۹۴۴ و امتناع سرسختانه هیتلر از صدور اجازه عقب‌نشینی نیروهایش از استالینگراد در سال ۱۹۴۲ نیز اشاره کرده‌اند. این تصمیم‌ها بارها از سوی فرماندهان نظامی مورد اعتراض قرار گرفت، اما هیتلر با لجاجتی غیرمنطقی آن‌ها را رد کرد. این دمدمی‌مزاجی (irritability and mood instability)، از علائم شناخته‌شده‌ی مراحل پیشرفته پارکینسون است و می‌تواند به‌عنوان شاهدی بر تداخل بیماری در فرآیند تصمیم‌گیری استراتژیک در نظر گرفته شود.

پارکینسون و اختلال در قضاوت راهبردی

از دیدگاه عصب‌شناسی، بیماری پارکینسون علاوه بر علائم حرکتی، می‌تواند منجر به اختلالاتی در کارکردهای اجرایی مغز (executive functions) مانند برنامه‌ریزی، تصمیم‌گیری، قضاوت و پردازش انعطاف‌پذیر اطلاعات شود. در مورد هیتلر، این اختلالات ممکن است باعث شده باشند که او نسبت به هشدارهای اطرافیان بی‌توجه باشد، بر تصمیمات اشتباه پافشاری کند، و ریسک‌های نظامی را به‌شکلی افراطی بپذیرد.

پارکینسون و شکل‌گیری سیاست‌های غیرانسانی هیتلر

نکته‌ی کلیدی دیگری که پروفسور گوپتا (Professor Gupta) و گروهش در مقاله‌ی خود مطرح کرده‌اند، فراتر از تحلیل صرفاً نظامی است. آنان با بررسی شواهد روان‌پزشکی و عصبی، ادعا می‌کنند که رفتارهای غیرانسانی و سیاست‌های بیرحمانه‌ی هیتلر (inhuman policies and ruthless behavior) نیز می‌توانند تحت تأثیر بیماری پارکینسون (Parkinson’s Disease) شکل گرفته‌باشند. به‌بیان دیگر، آن‌چه در تاریخ به‌عنوان ویژگی‌های ذاتی شخصیت هیتلر شناخته شده، ممکن است ریشه‌ای نورولوژیک داشته‌باشد.

اختلالات روان‌شناختی ثانویه در بیماری پارکینسون

در بخشی از مقاله، پژوهشگران می‌نویسند: «هیتلر اغلب دیگران را به خاطر منافع شخصی متهم می‌کرد، آن‌ها را فریب می‌داد، به‌شان خیانت می‌ورزید، و از رفتارهایش نه پشیمان بود و نه همدلی نشان می‌داد. این مجموعه رفتارها ممکن است از جمله پیامدهای عصبی-روانی بیماری پارکینسون (neuropsychiatric sequelae of Parkinson’s disease) باشد.» این تحلیل بر مبنای پژوهش‌های پیشین در نورولوژی است که نشان می‌دهد بیماری پارکینسون در برخی بیماران می‌تواند به بروز اختلال در همدلی (empathy)، کاهش قوه‌ی وجدان اخلاقی (moral reasoning) و افزایش تمایلات پارانوئید (paranoid ideation) منجر شود.

دگرگونی شخصیت تحت تأثیر بیماری

پژوهشگران تأکید دارند که ممکن است تصویری که از هیتلر در ذهن جامعه‌ی جهانی نقش بسته — به‌عنوان دیکتاتوری بی‌رحم، ضدانسان‌دوستی سنگدل، و رهبری منفعت‌طلب — تنها برآمده از شخصیت ذاتی او نبوده‌باشد، بلکه تا حدودی ناشی از دگرگونی‌های عصبی (neurological personality transformation) در اثر پیشرفت بیماری باشد. چنین دیدگاهی، ابعاد جدیدی از عوامل زیستی در بروز جنایات تاریخی (biological underpinnings of historical atrocities) را مطرح می‌کند.

پارکینسون و کاهش بازداری اخلاقی

از منظر علوم اعصاب، برخی از بیماران مبتلا به پارکینسون در مراحل پیشرفته، دچار اختلال در بازداری رفتاری (behavioral disinhibition) و کاهش همدلی و پشیمانی (lack of remorse and reduced empathy) می‌شوند. این ویژگی‌ها، به‌ویژه در زمینه‌های تصمیم‌گیری سیاسی، می‌توانند به انتخاب سیاست‌هایی منجر شوند که فاقد ملاحظات انسانی و اخلاقی باشند. بنابراین، برخی از رفتارهای رادیکال و خشن هیتلر نه صرفاً به دلایل ایدئولوژیک، بلکه احتمالاً در اثر تحلیل نوروبیولوژیک شخصیت او قابل‌فهم هستند.

مرز میان بیماری و مسئولیت اخلاقی: آیا پارکینسون از هر فردی یک هیتلر می‌سازد؟

اگرچه پروفسور گوپتا (Professor Gupta) و همکارانش در مقاله‌ی خود تلاش کرده‌اند تا نقش بیماری پارکینسون (Parkinson’s Disease) را در شکل‌گیری جنبه‌هایی از شخصیت و تصمیمات هیتلر روشن کنند، اما نمی‌توان به‌طور قطعی پذیرفت که تمام کنش‌های بیرحمانه و جنایات جنگی او را تنها ناشی از این بیماری دانست. در واقع، یکی از چالش‌های مهم این تحلیل آن است که مرز میان ناتوانی عصبی (neurological impairment) و مسئولیت اخلاقی و آگاهانه (moral agency) را چطور ترسیم کنیم.

نقد ضمنی بر مقاله‌ی گوپتا: هشدار نسبت به تقلیل‌گرایی زیستی

این بخش از بحث، به نوعی نقدی ضمنی بر نگاه تقلیل‌گرایانه (reductionism) نویسندگان مقاله است؛ گویی اگر بپذیریم که هیتلر به‌سبب ابتلا به پارکینسون به انسانی ددمنش بدل شده‌، آنگاه می‌توانیم جنایات او را به بیماری تقلیل دهیم و از مسئولیت انسانی‌اش چشم‌پوشی کنیم. چنین برداشتی نه‌تنها با وجدان تاریخی و اخلاقی جامعه در تعارض است، بلکه ممکن است برای میلیون‌ها فرد مبتلا به پارکینسون نیز آزاردهنده باشد. بیماران پارکینسون، با وجود تجربه‌ی علائم حرکتی و گاه روان‌شناختی، الزماً به موجوداتی بیرحم، بی‌رحم یا غیر اخلاقی تبدیل نمی‌شوند.

آزمایش میلگرم و هیتلرهای بالقوه

در این میان، یادآوری آزمایش مشهور میلگرم (Milgram Experiment) به‌خوبی کمک می‌کند تا این بحث پیچیده‌تر شود. آزمایش میلگرم، که در دهه‌ی ۱۹۶۰ انجام شد، نشان داد که افراد عادی در موقعیت‌های خاص و تحت فشار قدرت یا نظم اجتماعی، قادر به اطاعت کورکورانه (blind obedience) و انجام رفتارهای ظالمانه هستند. این نتیجه‌گیری تکان‌دهنده باعث شد بسیاری از روان‌شناسان اجتماعی بر این باور باشند که تقریباً هر انسانی، در شرایط خاص، می‌تواند به یک «هیتلر بالقوه» (potential Hitler) تبدیل شود، حتی بدون آن‌که بیماری خاصی داشته‌باشد.

نتیجه‌گیری پژوهشگران مقاله

با این حال، گوپتا و همکارانش در بخش دیگری از مقاله‌ی خود می‌نویسند:
«شخصیت غیرانسانی هیتلر (inhuman personality) که از فقدان همدلی (lack of empathy) و ندامت (remorse) او نشأت می‌گیرد، و باعث می‌شد که اقدامات بی‌رحمانه و فاقد اخلاق (brutal and immoral actions) را برای خود توجیه‌پذیر بداند، می‌تواند ریشه در آسیب‌های عصبی بیماری پارکینسون داشته‌باشد

این دیدگاه، اگرچه تند و بحث‌برانگیز است، نشان می‌دهد که در تحلیل تاریخ، باید ابعاد عصبی، روانی، اجتماعی و ایدئولوژیک را به‌صورت یکپارچه و متوازن در نظر گرفت.

نقد تاریخی بر نظریه‌ی گوپتا: محدودیت‌های تئوری پارکینسون در تبیین رفتار هیتلر

یکی از ضعف‌های کلیدی تئوری مطرح‌شده توسط پروفسور گوپتا (Professor Gupta) و همکارانش، این است که نقطه‌ی آغاز ابتلای هیتلر به پارکینسون را سال ۱۹۳۳ می‌دانند. این فرضیه، هرچند ممکن است بر پایه‌ی برخی نشانه‌های رفتاری و حرکتی در فیلم‌های ضبط‌شده از آن دوران بنا شده‌باشد، اما با نگاهی دقیق‌تر به تاریخچه‌ی رفتارهای سیاسی و روانی هیتلر، با شواهد مهمی در تضاد قرار می‌گیرد.

پیشینه‌ی رفتاری پیش از ۱۹۳۳: رفتارهای افراطی و رادیکال

بیش از یک دهه پیش از ۱۹۳۳، هیتلر رفتارهایی شتاب‌زده، غیرواقع‌گرایانه و تهاجمی از خود نشان داده بود. نمونه‌ی بارز آن، کودتای نافرجام مونیخ (Beer Hall Putsch) در سال ۱۹۲۳ است. در این رویداد، هیتلر با طرحی غیرمنطقی و فاقد پشتوانه‌ی اجرایی قصد داشت با اشغال شهر، نظام جمهوری آلمان را سرنگون کند. این تصمیم، نه‌تنها از برآورد نادرست از شرایط سیاسی و نظامی حکایت داشت، بلکه نشان‌دهنده‌ی خصیصه‌های شخصیتی خطرناک و رادیکال او در همان زمان است.

نگارش «نبرد من» و شکل‌گیری ایدئولوژی بیرحمانه

در ادامه، کتاب «نبرد من» (Mein Kampf) که در سال ۱۹۲۵ نوشته شد، گواه دیگری بر تفکرات افراطی، ضدبشری و فاقد همدلی هیتلر است. این کتاب، نه‌تنها حاوی دیدگاه‌های نژادپرستانه و ضدیهودی است، بلکه نقشه‌ی راهی ایدئولوژیک برای جنایاتی است که بعداً در دوران حکومت نازی اجرا شد. بنابراین، ادعای گوپتا مبنی بر اینکه اختلالات روانی ناشی از بیماری پارکینسون، از سال ۱۹۳۳ به بعد منجر به چنین تصمیم‌گیری‌هایی شده‌اند، نمی‌تواند تمام واقعیت را دربر گیرد.

تبیین شخصیت هیتلر، فراتر از بیماری عصبی

واقعیت این است که تحلیل شخصیت پیچیده و جنایت‌بار هیتلر، نمی‌تواند صرفاً به یک علت زیستی واحد نظیر بیماری پارکینسون محدود شود. بسیاری از رفتارهای او، از جمله شخصیت خودشیفته (narcissistic personality)، گرایش به رفتارهای ضداجتماعی (antisocial behavior) و نیز باورهای ایدئولوژیک رادیکال، پیش از هرگونه علائم جسمی یا عصبی ظاهر شده‌بودند. به‌عبارتی، عوامل روان‌شناختی، اجتماعی، فرهنگی و سیاسی در شکل‌گیری تصمیمات او نقش پررنگ‌تری داشتند.

نتیجه‌گیری تحلیلی

سرگذشت هیتلر در واپسین روزهای زندگی‌اش، گواهی بر تأثیر عمیق بیماری‌های عصبی مانند پارکینسون بر توان فیزیکی، ظاهر و حتی اقتدار یک رهبر سیاسی است. کشف دیرهنگام این بیماری توسط مورل و ناتوانی در کنترل آن، می‌تواند نمادی از زوال تدریجی رایش سوم و هیتلر باشد.

دیدگاه دکتر لیبرمن، با استناد به تحلیل‌های تصویری و شواهد حرکتی، زمان آغاز بیماری پارکینسون در هیتلر را بسیار زودتر از آن‌چه پیش‌تر تصور می‌شد، یعنی از سال ۱۹۳۳ می‌داند. این یافته‌ها در کنار مطالعات دیگر، ابعاد جدیدی از تأثیر بیماری‌های عصبی بر رهبران سیاسی و روندهای تاریخی را آشکار می‌سازند.

تحلیل ارائه‌شده توسط گوپتا، لیبرمن و دیگر پژوهشگران عصب‌شناس، تصویری از هیتلر ارائه می‌دهد که در آن بیماری پارکینسون نه تنها بدن، بلکه ذهن و قضاوت سیاسی-نظامی او را نیز درگیر کرده بود. این دیدگاه، بُعدی پزشکی به فروپاشی رایش سوم می‌افزاید و نشان می‌دهد که چگونه عوامل نورولوژیک می‌توانند در مقیاس تاریخی تأثیرگذار باشند.

تحلیل مقاله‌ی گوپتا و همکارانش نشان می‌دهد که بررسی ریشه‌های عصبی و بیماری‌های مغزی در تاریخ‌نگاری مدرن، می‌تواند درک ما از شخصیت‌های تأثیرگذار مانند هیتلر را بازتعریف کند. در این چارچوب، بیماری پارکینسون نه‌تنها در سطح علائم جسمی یا حرکتی، بلکه در شکل‌گیری تصمیمات سیاسی و جنبه‌های اخلاقی عملکرد رهبری نیز می‌تواند نقش ایفا کند. این دیدگاه، تأکیدی بر ضرورت مطالعه بین‌رشته‌ای میان علوم اعصاب، تاریخ و روان‌شناسی سیاسی است.

آن‌چه اهمیت دارد، حفظ تفکیک میان تبیین علمی رفتار یک دیکتاتور با استفاده از داده‌های نورولوژیک و توجیه اخلاقی رفتار او است. تحلیل گوپتا، اگر درست فهمیده شود، یک تلاش علمی برای افزودن لایه‌ای از درک زیستی به پیچیدگی‌های تاریخی است، نه پاک‌کردن صورت‌مسئله‌ی اخلاقی. از سوی دیگر، یادآوری آزمایش میلگرم این هشدار را می‌دهد که ظرفیت خشونت درون ما نهفته است و تنها شرایط اجتماعی یا زیستی می‌تواند آن را فعال کند.

تئوری گوپتا و همکارانش، گرچه کوشیده‌است نقش بیماری پارکینسون در رفتارهای نابهنجار هیتلر را بررسی کند، اما با شواهد تاریخی مهمی همچون کودتای ۱۹۲۳ و نگارش «نبرد من» در ۱۹۲۵ در تناقض است. به‌همین دلیل، این نظریه بیش از آن‌که تبیینی جامع و علمی از منش هیتلر ارائه دهد، صرفاً یکی از احتمالات زیستی در دل یک پازل پیچیده‌تر روان‌تاریخی است. تحلیل نهایی از هیتلر، بدون در نظر گرفتن زمینه‌های ایدئولوژیک، روانی، اجتماعی و تاریخی گسترده‌تر، راه به بی‌راهه‌ای تقلیل‌گرایانه خواهد برد.

امتیاز نوشته:

میانگین امتیازها: ۵ / ۵. تعداد آراء: ۱

اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می‌دهید.

داریوش طاهری

نه اولین، اما در تلاش برای بهترین بودن؛ نه پیشرو در آغاز، اما ممتاز در پایان. ——— ما شاید آغازگر راه نباشیم، اما با ایمان به شایستگی و تعالی، قدم برمی‌داریم تا در قله‌ی ممتاز بودن بایستیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا