مهربانی، فراموششدهترین فضیلت قرن ما

اگر عمری باشد…؛ تأملی بر وصیتنامه معنوی رضا بابایی
در واپسین روزهای زندگیاش، آنگاه که سایه بیماری سخت بر جان و ذهنش سنگینی میکرد، رضا بابایی – نویسنده، دینپژوه و اندیشمند روشنضمیر – سخنانی از سرِ صداقت و عمق جان نگاشت. نه برای مخاطبانِ خاص، بلکه برای همه ما؛ برای انسانهایی که در مسیر زندگی گرفتار فراموشیِ مهربانی، فروتنی و دانایی شدهایم.
یادداشت او که این روزها چون وصیتنامهای معنوی میان اندیشهورزان دستبهدست میشود، فشردهای است از یک عمر تأمل، تجربه، پشیمانیهای نجیبانه و امیدهای انسانی. در هر بند آن، میتوان صدای فروتن مردی را شنید که بهرغم داناییاش، به دانستن تشنهتر بود و بهرغم نوشتنهای بسیار، هنوز خود را بدهکار خواندن میدانست.
«اگر عمری باشد…»، او بارها این جمله را تکرار میکند. گویی میخواهد زندگی را از نو بازنویسی کند؛ این بار نه با شتاب دانستن، بلکه با تأملی بیشتر در بودن. میگوید اگر دوباره فرصتی باشد، مهربانی را بر همه فضیلتها برتری خواهد داد؛ از مذهب انصاف پیروی خواهد کرد نه تعصبهای کور؛ به وعده فردا دل نخواهد بست و هر کتاب ناخوانده را، گوهری ازدسترفته خواهد دانست.
او سیاستمداران را بیپرده نقد میکند؛ دینفروشان را نمیستاید؛ از دینداری عافیتطلبانه میگریزد و ایمان را نه در خطابههای بلند، بلکه در سکوتی متواضعانه در خانه میجوید.
او با لحنی شاعرانه، کوه، دریا، درخت، غروب و طلوع خورشید را همانقدر گرامی میدارد که مفاهیم بلند معنوی را. جهان را نه میدان جدل، بلکه عرصه تماشای حیرتانگیز بودن میبیند. انسانی که در مرز مرگ ایستاده، بهجای ترس، با آرامشی عرفانی میگوید:
«اگر عمری باشد، هر گلی را میبویم، و هر کوهی را بازیگاه میبینم.»
او با تأکید بر کتاب، ریشه دردهای جامعه را در نادانی و بیاشتیاقی به دانستن میبیند. در فرازی از یادداشتش چنین مینویسد:
«بخوانید و بخوانید و بخوانید. درد ما ندانستن نیست؛ درد ما خودداناپنداری و بیاشتهایی به دانستن و خواندن است. کتاب، تنها گنج دنیاست که نه در زیر خاک، که در پیش چشم ماست و ما آن را نمیبینیم.»
این سخنان، نهتنها از سر اندوه بلکه از سر درک عمیق حقیقتی بیان میشوند که تنها در سایه تجربه، تأمل و نزدیکشدن به پایان، رخ مینمایند.
رضا بابایی در ۱۸ فروردین ۱۳۹۹ از میان ما رفت. اما اگر امروز میخواهیم از او یاد کنیم، کافیست که با تمام وجود به همان وصیت ساده اما عمیق او گوش بسپاریم:
بخوانید، مهربان باشید، و از دانستن نهراسید.
در مورد ایشان این گونه نقل است:
رضا بابایی نویسنده بالغ بر ۱۵۰ کتاب در زمینه دین و فلسفه درسن ۵۵ سالگی گرفتار سرطان شد و روزگار برای او چنین رقم زد که پنجه در پنجه این بیماری سخت اندازد و با کمال تاسف در ۱۸ فروردین ۱۳۹۹ از بین ما رفت.
وی، یادداشت زیر را در اوج بیماری، به صورت وصیتنامهای برای علاقهمندان به آثارش نگاشته است:
اگر عمری باشد…
اگر عمری باشد، پس از این هیچ فضیلتی را همپایه مهربانی با آدمیزادگان نمیشمارم.
اگر عمری باشد، کمتر میگویم و مینویسم و بیشتر میشنوم و میخوانم.
اگر عمری باشد، پس از این خویش را بدهکار هستی و هستان میشمارم نه طلبکار.
اگر عمری باشد، دیگر به هیچ سیاستمداری وکالت بلاعزل نمیدهم.
اگر عمری باشد، دیگر هیچ عدالت کوچکی را در هوس رسیدن به عدالت بزرگتر قربانی نمیکنم.
اگر عمری باشد، دیگر با دو گروه بحث و گفتوگو نمیکنم: آنان که از عقیده خویش منفعت میبرند و آنان که از اندیشه خویش، پیشه ساختهاند.
اگر عمری باشد، عدالت را فدای عقیده، و آرزو را فدای مصلحت، و عمر را در پای خوردنیها و پوشیدنیها قربانی نمیکنم.
اگر عمری باشد، چندان در خطا و کوتاهیهای دیگران نمینگرم که روسیاهی خود را نبینم.
اگر عمری باشد، از دینها تنها مذهب انصاف را برمیگزینم و از فلسفهها، آن را که سربههوا نیست و چشم به راههای زمینی دارد.
اگر عمری باشد، هیچ ظلمی را سختتر از تحقیر دیگران نمیشمارم.
اگر عمری باشد، در پی هیچ عقیده و ایمانی نمیدوم.
در خانه مینشینم تا ایمانی که سزاوار من است به سراغم آید.
اگر عمری باشد، هر درختی را که دیدم در آغوش میگیرم، هر گلی را میبویم، و هر کوهی را بازیگاه میبینم و تنها یک تردید را در دل نگه میدارم:
طلوع خورشید زیباتر است یا غروب آن.
اگر عمری باشد، سیاستمداران را از دو حال بیرون نمیدانم:
آنان که دروغ را به راست و آنان که راست را به دروغ میآلایند.
اگر عمری باشد، همچنان برای آزادی و آبادی کشورم میکوشم.
اگر عمری باشد، رازگشایی از معمای هستی را به کودکان کهنسال میسپارم.
اگر عمری باشد، از هر عقیدهای میگریزم، چونان گنجشک از چنگال عقاب.
اگر عمری باشد، در جنگلهای بیشتری گم میشوم؛
کوههای بیشتری را مینوردم؛
ساعتهای بیشتری به امواج دریا خیره میشوم؛
دانههای بیشتری در زمین میکارم و زبالههای بیشتری از روی زمین برمیدارم.
اگر عمری باشد، کمتر غم نان میخورم و بیشتر غم جان میپرورم.
اگر عمری باشد، دیگر هیچ گنجی را باور نمیکنم جز گنج گهربار کوشش و زحمت.
اگر عمری باشد، برای خشنودی، منتظر اتفاقات خوشایند نمینشینم.
اگر عمری باشد، خدایی را میپرستم که جز محراب حیرت، در شاُن او نیست.
اگر عمری باشد، قدر دوستان و عزیزانم را بیشتر میدانم.
من قدم به ۵۵ سالگی گذاشتم.
خبر مهمی نیست؛
اما مهم است که دوستان من بدانند که این مرد ۵۵ ساله، به تعداد کتابهایی که نخوانده است غمگین است؛
به شمار دستهایی که نگرفته است، پشیمان است و به عدد مهربانیهایی که نکرده است، خاطری آزرده دارد.
فریبکاری سپهر تیزرو، او را خام کرد و آینده را چنان فراخ و بلند نمایاند که همهچیز را به آن حوالت داد.
در خانۀ او کتابهایی است که سالها چشم به دست او دوخته بودند که از قفس کتابخانه بیرون آیند و از روی میز مطالعه بر چشم او بتابند؛
اما او همیشه به آنها وعدۀ فردا داد؛
فردایی که هیچ حُسن و امتیازی بر امروز و دیروز نداشت.
اگر امروز از این مرد بسترنشین بپرسند که تنها وصیت تو به جوانان و میانسالان و حتی پیران و بیماران چیست، میگوید:
بخوانید و بخوانید و بخوانید.
درد ما ندانستن نیست؛
درد ما خودداناپنداری و بیاشتهایی به دانستن و خواندن است.
کتاب، تنها گنج دنیاست که نه در زیر خاک، که در پیش چشم ماست و ما آن را نمیبینیم.
رضا بابایی