زبان، هویت و علم

وصیت‌نامه گابریل گارسیا مارکز؛ ترجمه‌ای زیبا و تبیینی عمیق برای بیداری دل‌ها

وصیت‌نامه‌ای برای زندگی؛ واپسین زمزمه‌ی گابریل گارسیا مارکز

گاهی یک متن، نه فقط واژه، که آئینه‌ای می‌شود در برابر جان انسان.

این وصیت‌نامه‌ی شاعرانه و پرشکوه از گابریل گارسیا مارکز، نه‌فقط آخرین کلمات یک نویسنده، بلکه نخستین تلنگر برای هر دل بیداری‌ست که هنوز فرصت زیستن دارد.

اگر زندگی فقط یک ‌بار دیگر به من فرصت می‌داد،
نه برای بیشتر گفتن، بلکه برای عمیق‌تر اندیشیدن سخن می‌گفتم.
نه برای خوابیدن، که برای بیشتر رویا دیدن چشم بر هم می‌گذاشتم،
و هر بستنی شکلاتی را چنان می‌چشیدم، گویی آخرین طعم این جهان است.

اگر فرصت دیگری داشتم،
نفرت‌هایم را بر تکه‌ای یخ می‌نوشتم
و در آفتاب رهایش می‌کردم.
با اشک‌هایم گل می‌کاشتم،
و طلوع خورشید را هر روز، نه با چشم، بلکه با دل تماشا می‌کردم.

به مردمان می‌گفتم که دوستشان دارم،
بی‌وقفه، بی‌تردید، بی‌دیر.
به کودکان بال می‌دادم، اما رهایشان می‌کردم تا خود پرواز را بیاموزند.
به پیران یاد می‌دادم که عشق، ربطی به سن ندارد،
و به همگان می‌گفتم:
عشق بورزید، عشق بورزید، عشق بورزید…

آری،
اگر هنوز فرصت دارید،
بدانید که زندگی نه بر قله، که در مسیر صعود معنا می‌گیرد.
و بدانید که تنها زمانی حق دارید از بالا به کسی بنگرید
که بخواهید دستش را بگیرید تا برخیزد.

من این‌ها را از زندگی آموختم،
اما دریغا که هنگام وداع، جایی برای به‌کار بستن‌شان نیست.
شما اما،
شما هنوز زنده‌اید…

بخاطر بسپارید.

آینده‌نگاران مغز؛ بیداری برای آنانی که هنوز فرصت دارند

ما در آینده‌نگاران مغز، صدای همین زمزمه‌ها را می‌شنویم؛ پژواکی از خرد، زبان، حافظه، احساس و هویت.
اینجا خانه‌ی ذهن‌های جست‌وجوگر است؛
جایی برای آنان که می‌خواهند نه فقط زندگی کنند، بلکه زندگی را بفهمند.

ما باور داریم که ذهن، تنها ابزاری برای اندیشیدن نیست،
بلکه آینه‌ای برای دیدن جهان، شفقت، یادگیری و زیستن با ژرفا است.
در روزگاری که سرعت، جای تأمل را گرفته،
ما آمده‌ایم تا با آموزش واژگان، پرورش حافظه، و بیدارسازی ذهن و دل،
یادمان بیاوریم که هنوز هم می‌توان انسانی‌تر زیست.

آینده‌نگاران مغز، نه صرفاً یک وب‌سایت،
بلکه دعوتی‌ست برای زنده بودن با معنا.
اینجا، هر واژه فرصتی‌ست برای اندیشیدن؛
و هر گام، مسیری‌ست برای آموختن، برای انسان شدن،
پیش از آن‌که چمدان را ببندیم…

اگر هنوز زنده‌اید، این را بخاطر بسپارید:
شما می‌توانید آینده‌نگار مغز خود باشید.

آینده‌نگاران مغز؛ پلِ خرد و عشق در مسیر زندگی

در ادامه: 

وصیت‌نامه‌ای که به گابریل گارسیا مارکز نسبت داده می‌شود (و به نام “Farewell Letter” یا “La Marioneta” معروف است)، در حقیقت توسط خود او نوشته نشده است. این متن برای اولین بار در اوایل دهه ۲۰۰۰ در اینترنت منتشر شد و به‌اشتباه به مارکز نسبت داده شد، به‌ویژه پس از آن‌که خبر بیماری سرطان او منتشر شد. نویسنده‌ی واقعی این متن، Johnny Welch (یک هنرمند مکزیکی) است.

با این حال، چون این متن به‌شدت معروف و تأثیرگذار است، در ادامه نسخه‌ی کامل انگلیسی آن (با عنوان “The Puppet” یا “Farewell Letter”) و ترجمه‌ی فارسی‌اش را بدون توضیح اضافه برایتان می‌آورم.

متن انگلیسی وصیت‌نامه منسوب به مارکز

If for an instant God were to forget that I am a rag doll and gave me a piece of life,

I would use that time to the best I could.
I probably wouldn’t say everything I think, but definitely think all I say.
I would value things not for what they are worth, but for what they mean.
I would sleep less and dream more.
I understand that for every minute we close our eyes we lose sixty seconds of light.
I would walk while others stop.
I would awaken while others sleep.
I would listen while others talk.
And how I would enjoy a good chocolate ice cream!

If God gave me a piece of life,
I would dress simply,
lie on the ground, exposing not only my body but also my soul.
I would prove to men how wrong they are to think that they stop falling in love when they grow old,
not knowing that they grow old when they stop falling in love.

To a child I would give wings,
but I would let him learn to fly on his own.
To the old I would teach that death does not come with old age,
but with forgetting.

I have learned so much from you, people.
I have learned that everybody wants to live on top of the mountain,
without knowing that true happiness lies in climbing it.
I have learned that when a newborn baby first squeezes his father’s finger in his tiny fist,
he has him hooked forever.

I have learned that a man has the right to look down on another only when he is helping him to stand.

Say always what you feel and do what you think.
If I knew that today would be the last time I see you sleep,
I would hug you tightly and pray to God to let me be the guardian of your soul.

If I knew this would be the last time you see me walk out the door,
I would give you a hug, a kiss and call you back for one more.

If I knew this would be

وصیت‌نامه‌ای برای زندگی

اگر خداوند برای لحظه‌ای فراموش می‌کرد که من تنها یک عروسک کهنه‌ام،
و تکه‌ای زندگی به من هدیه می‌داد،
شاید همه‌ی آنچه را در فکر داشتم نمی‌گفتم،
اما حتماً به همه‌ی آنچه می‌گفتم، فکر می‌کردم.

اشیا را نه به‌خاطر آن‌چه دارند،
بلکه به‌خاطر آن‌چه در دل معنا می‌بخشند، ارزش می‌دادم.

کمتر می‌خوابیدم و بیشتر رؤیا می‌دیدم،
چرا که می‌دانم برای هر دقیقه‌ای که چشمان‌مان را می‌بندیم،
شصت ثانیه نور را از دست می‌دهیم.

هنگامی که دیگران می‌ایستادند، من قدم برمی‌داشتم.
هنگامی که دیگران می‌خوابیدند، من بیدار می‌ماندم.
هنگامی که دیگران سخن می‌گفتند، من گوش می‌سپردم.
و از خوردن یک بستنی شکلاتی ساده،
چنان لذتی می‌بردم که گویی طعم آخرین بهار است.

اگر خداوند تکه‌ای زندگی به من می‌بخشید،
ساده لباس می‌پوشیدم،
روی زمین دراز می‌کشیدم،
نه تنها تنم، بلکه روحم را نیز برهنه می‌کردم.

به مردمان نشان می‌دادم که چقدر در اشتباه‌اند
وقتی گمان می‌کنند عشق با کهنسالی پایان می‌یابد؛
بی‌آن‌که دریابند، انسان زمانی پیر می‌شود که دست از عاشق شدن می‌کشد.

به کودکی بال می‌دادم،
اما او را رها می‌کردم تا خود پرواز بیاموزد.
به سالمندان می‌آموختم که مرگ با فراموشی از راه می‌رسد،
نه با سال‌خوردگی.

ای انسان‌ها،
من از شما بسیار آموخته‌ام…

یاد گرفته‌ام که همگان می‌خواهند بر فراز قله زندگی کنند،
بی‌آن‌که بدانند، شادی واقعی در مسیر صعود به قله نهفته است.

یاد گرفته‌ام
که وقتی نوزادی برای نخستین بار با مشت کوچکش،
انگشت پدرش را می‌فشارد،
او را برای همیشه در بند مهر خود می‌کشد.

یاد گرفته‌ام که انسان،
تنها زمانی حق دارد از بالا به دیگری بنگرد
که بخواهد او را یاری دهد تا برخیزد.

همیشه آن‌چه را احساس می‌کنی بگو،
و آن‌چه را باور داری، انجام بده.

اگر می‌دانستم امروز آخرین باری‌ست که تو را در خواب می‌بینم،
محکم در آغوشت می‌کشیدم
و از خدا می‌خواستم نگهبان روحت باشم.

اگر می‌دانستم این آخرین لحظه است که تو را هنگام خروج از درگاه می‌بینم،
تو را در آغوش می‌گرفتم، می‌بوسیدم،
و بار دیگر صدایت می‌زدم…

امتیاز نوشته:

میانگین امتیازها: ۵ / ۵. تعداد آراء: ۱

اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می‌دهید.

داریوش طاهری

نه اولین، اما در تلاش برای بهترین بودن؛ نه پیشرو در آغاز، اما ممتاز در پایان. ---- ما شاید آغازگر راه نباشیم، اما با ایمان به شایستگی و تعالی، قدم برمی‌داریم تا در قله‌ی ممتاز بودن بایستیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا