بیماری‌های مغز و اعصابمالتیپل اسکلروزیس

۴ کاری که فکر می‌کردم با وجود ام اس نمی‌توانم انجام دهم

امتیازی که به این مقاله می دهید چند ستاره است؟
[کل: ۰ میانگین: ۰]

سپس در سال ۲۰۰۹، تشخیص داده شد که مبتلا به ام اس هستم. من از مطب متخصص مغز و اعصابم بیرون آمدم و مجموعه‌ای از جزوه‌های شرکت داروسازی درباره گزینه‌های دارویی‌ام داشت. این که بگویم گیج شدم، دست کم گرفتن بود. نمی خواستم به این فکر کنم که چه نتایجی می تواند داشته باشد.

چند هفته بعد، که برای من سالها بود، اولین داروی خود را انتخاب کردم. دارویی که من انتخاب کردم عوارض جانبی کمی داشت اما یک معامله بزرگ داشت: تزریق روزانه. این نکته دیگری است که بگویم من هرگز طرفدار آن تزریق ها نبودم، اما دارو برای من نسبتاً خوب عمل کرد.

من به زندگیم ادامه دادم به سر کارم ادامه دادم. به فعالیت هایی که از آن لذت می بردم ادامه دادم. یکی از امتیازات بزرگ برای من در برنامه درمانی ام این بود که هنوز می توانستم تمام فعالیت های بدنی را که سال ها از آن لذت می بردم انجام دهم. تمام تلاشم را کردم که در لحظه بمانم و همه چیز را روز به روز بگیرم. این برای چندین سال اول امکان پذیر بود.

تا اولین عودم.

یک عود می تواند احساس کند که همه چیز را تغییر می دهد. ناگهان فعالیت هایی که دوست داشتم انجام دهم غیرممکن به نظر می رسید. مواقعی از خودم سوال می‌کردم که چگونه می‌توانم مثل یک بار ورزش کنم. اما من استقامت کردم و کم کم به حرکت ادامه دادم.

این داستان من در مورد چهار مورد از فعالیت های مورد علاقه من است که به این فکر می کردم که آیا می توانم دوباره انجام دهم.

۱. دویدن

ژوئن از نظر تاریخی ماه بدی برای من است. دو مورد از سه عود من در ژوئن اتفاق افتاده است. به اندازه کافی عجیب، اولین عود من نیز مصادف شد با یک تعطیلات آخر هفته که من و دوست پسرم – اکنون شوهرم – در آن بودیم. این در زمانی بود که دویدن یکی از بزرگترین علایق من بود. من هر ماه یک مسابقه می دویدم، معمولاً مسابقات ۵K یا ۱۰K، و در نیمه ماراتن نیز آب پاشی می کردم. بیشتر، اگر نه همه، این مسابقات با خواهرم برگزار شد، که من همیشه می توانستم برای یک ماجراجویی فعال روی او حساب کنم.

یک روز صبح، در آن تعطیلات آخر هفته، من و دوست پسرم کنار هم در بالکن اتاق هتلمان نشسته بودیم و از قهوه صبح مان لذت می بردیم. لحظه‌ای بود که متوجه شدم پای چپم را حس می‌کردم اما راستم را حس نمی‌کردم. وحشت شروع شد، همانطور که بارها در روزهای قبل رخ داده بود. سوالات آنقدر سریع در ذهنم حلقه زد که حتی متوجه سرازیر شدن اشک در چشمانم نشدم. بزرگ‌ترین آن‌ها: اگر دیگر هرگز بدنم را به درستی حس نکنم، یعنی دیگر هرگز نتوانم بدوم، چه؟

برای مدتی مجبور شدم دویدن را متوقف کنم. روزها به هفته ها و هفته ها به ماه ها تبدیل شدند. بالاخره توانستم دوباره احساس کنم. میتونستم حس کنم پاهام به زمین زیر سرم برخورد میکنه. میتونستم به بدنم اعتماد کنم دویدن دوباره وارد زندگی من شد. در ابتدا به آرامی و سپس به سرعت کامل برگردید. من حتی شوهرم را متقاعد کردم که برای یک نیمه ماراتن به من بپیوندد. (او هنوز من را نبخشیده است.) احساس می کردم جنگل گامپ هستم. برای همیشه به جلو دویدن تا اینکه توجهم از بین رفت و اشیاء آهنی براق چشمم را گرفت: وزنه ها.

۲. وزنه برداری

دویدن اولین وسواس من بود، اما وزنه برداری خیلی زود شروع شد. مربی ای داشتم که به من پیشنهاد داد تاج ملکه کاردیو را با آهن عوض کنم و عاشق شدم. قدرت و قدرتی که احساس می کردم مست کننده بود. احساس می کردم هر کاری می توانم انجام دهم. تا اینکه نتونستم

عودهای من سریع و خشمگین بود: سه بار در عرض یک سال و نیم. در نهایت، این به برچسب “ام اس تهاجمی” و بسیاری از احساسات منفی اضافه شد. من در میانه چرخه تمرین وزنه برداری بودم و احساس خوبی داشتم. بالابرهای من در حال بهبود بودند، فرمم بهتر می شد و وزن روی میله مدام بالا می رفت.

بعد احساس خنده‌داری کردم. چیزهایی که نباید باعث درد من شوند، مانند لباسی که می پوشیدم یا نسیمی که روی پوستم می زد. و بعد، خستگی بود. آه، خستگی استخوان خردکننده و بی حس کننده. وزنه برداری؟ چطور ممکن است این ایده حتی وارد مغز من شود وقتی فکر بلند کردن لیوان قهوه ام باعث شد بخواهم چرت بزنم؟

بالاخره بیدار شدم. روزی می گذشت که می توانستم بلند شوم و بدون نیاز به چرت زدن حرکت کنم. بعد دو روز لباس هایم دیگر به من ضربه نمی زند. بالاخره دوباره حالت عادی پیدا کردم. هر چند می ترسیدم وزنه بگیرم. هر چیزی که می تواند باعث خستگی شود، ایده بدی به نظر می رسید. اما در نهایت، مجبور شدم تلاش کنم. و من انجام دادم. من کوچک، به معنای واقعی کلمه، با کتل بل‌ها، که کوچک هستند و وزن‌های متفاوتی دارند، شروع کردم. بعد از چند ماه که زنگ ها را با موفقیت بلند کردم، به آهن برگشتم.

۳. موی تای

من هرگز مشت زدن به صورت افراد را یک فعالیت سرگرم کننده در نظر نمی گرفتم. اما وقتی خواهرم به ما پیشنهاد کرد که هنر رزمی کیک بوکسینگ موی تای را امتحان کنیم، من کاملاً درگیر بودم. چرا که نه؟ سرگرم کننده و تمرین عالی بود. به علاوه، مجبور شدم خواهر کوچکم را با مشت و لگد بزنم. (هشدار اسپویل: او خیلی بهتر از من بود.) حتی شوهرم هم به ما پیوست!

اما پس از آن ام اس من دوباره ضربه زد و برنامه های متفاوتی نسبت به من برای من داشت. به زودی، مشت زدن و لگد زدن نه تنها به کسی که هدفش بودم آسیب نمی رساند – بلکه به من هم آسیب می رساند. به سختی می‌توانستم بایستم و بدون خستگی در اتاق راه بروم. چطور فکر کردم می‌توانم کل کلاس را پشت سر بگذارم در حالی که حتی نمی‌توانستم پنج دقیقه بایستم؟

من آنقدر با موی تای گیر کردم تا ثابت کنم که می توانم این کار را انجام دهم. اما در نهایت زمان حرکت فرا رسید. این یکی از فعالیت های دور از ذهن است که من هرگز به آن نرفتم. اما در نهایت به دلیل ام اس یا علائم فیزیکی آن را رها نکردم. گاهی اوقات، در زندگی، یک پایان طبیعی خود را نشان می دهد، و من در فرصت بعدی پریدم.

۴. کراس فیت

کراس فیت سال ها مرا می ترساند. اما مانند بسیاری از چیزهایی که مرا می ترساند، من نیز کنجکاو بودم. نزدیک پایان تعطیلات من از موی تای، من و خواهرم داشتیم در مورد اینکه چه کار کنیم. به کیسه ها برگردید یا به ماجراجویی بعدی؟ من قبلاً تحقیق کرده بودم و می دانستم به کجا می خواهم بروم. تنها کاری که باید انجام می دادم این بود که رفیق تمرینی ام را متقاعد کنم. وب‌سایت را روی گوشیم کشیدم و بی‌صدا آن را روی آن کشیدم. او حتی قبل از اینکه به توضیحات برسد فروخته شد.

CrossFit فعالیت مورد علاقه من در حال حاضر است و هنوز با یک بازگشت رسمی قطع نشده است. (به چوب ضربه بزنید.) با این حال، بسیاری از رویدادهای کوچکتر وجود داشته است که تداخل داشته است. افزایش علائم، برخورد با عناصر، و جراحی بزرگ همه نقش خود را در انداختن آچار به روال من ایفا کرده است.

من تمرینات کراس فیت را روز به روز انجام می دهم. برای رفتن من باید ۱۰۰ درصد احساس بدی داشته باشم و همچنین باید با خودم صادق باشم. من همیشه تمرینات را تغییر می‌دهم، هم از نظر وزنه‌هایی که استفاده می‌کنم و هم از نظر عناصر فضای باز. در تابستان بیرون دویدن؟ شانسی وجود ندارد. باید کاری کنم که برای من کار کند.

شروع دوباره

“به بدنت گوش کن.” این عبارت به طور مداوم توسط متخصصان بهداشت، مربیان و مربیان شخصی پرتاب می شود. اما این اصلا به چه معناست؟ چگونه یک نفر به بدن خود گوش می دهد در حالی که فقط دو جلد دارد: زمزمه یا جیغ؟

برای من، این در مورد تمرین است. هر مهارتی در زندگی نیاز به تمرین دارد، از جمله مهارتی مانند گوش دادن به بدنم. به نادیده گرفتن بدنم عادت کرده بودم. نادیده گرفتن درد، نادیده گرفتن سوزن سوزن شدن، نادیده گرفتن همه آن. برای بهبودی مجبور شدم دوباره وصل شوم.

بله، دارو تفاوت زیادی ایجاد کرد، اما من مجبور شدم بقیه کار را انجام دهم. مجبور شدم دوباره محدودیت هایم را یاد بگیرم. باید یاد می‌گرفتم که چقدر می‌توانم بدوم، چقدر می‌توانم بلند کنم، چقدر محکم می‌توانم مشت بزنم. آزمون و خطا بازی جدید من شد. کمی بیش از حد فشار دهید؟ خیلی سخت تر استراحت کن راه بهبودی با گوش های باز کشیده شده است. اکنون به بدنم گوش می‌دهم، وقتی به من می‌گوید استراحت کنم توجه می‌کنم یا وقتی احساس می‌کنم می‌توانم فشار می‌آورم.

نکته و ایده

ضرب المثلی وجود دارد که می گوید: «هفت بار زمین بخور، هشت بار برخیز». من معمولاً طرفدار کلیشه ها نیستم، اما این یکی نمی تواند واقعی تر باشد. در این مرحله، من بیش از هفت بار به زمین افتاده ام. صرف نظر از اینکه چند بار دیگر زمین بخورم، می دانم که به بلند شدنم ادامه خواهم داد. گاهی اوقات ممکن است کمی بیشتر طول بکشد، و ممکن است به کمک نیاز داشته باشم، اما در نهایت دوباره می ایستم. حرکت برای جسم و روح من ضروری است. وقتی تهدید می شود، نمی توانم آن را دراز کشیده تحمل کنم.


Alissa Frazier خالق و وبلاگ نویس Liss-MS.com است، وبلاگی که به افزایش آگاهی در مورد ام اس و درمان ام اس، و همچنین سایر بیماری های خودایمنی، از طریق قدرت غذای واقعی و سبک زندگی شفابخش اختصاص دارد. او معتقد است که از طریق تغییرات خاص در سبک زندگی، ما این قدرت را داریم که به طور چشمگیری سلامت بدن خود را بهبود بخشیم و در نتیجه بیماری را مدیریت کنیم. هدف او این است که دیگران را با اطلاعات توانمند کند و شفا را در دستان آنها بگذارد.

آیا این مقاله برای شما مفید بود؟
بله
تقریبا
خیر
منبع
www.healthline.com

داریوش طاهری

اولیــــــن نیستیــم ولی امیـــــد اســــت بهتـــرین باشیـــــم...! خدایــــــــــا! نام و آوازه مــــــرا چنان در حافظــه‌ها تثبیت کن که آلزایمـــــــــر نیز تــوان به یغمـا بـردن آن را نـداشتــــــه باشـد...! خدایـــــــــا! محبّـت مــرا در دل‌های بندگانت بینداز ... خدایــــــا! مــــرا دوســــت بــــدار و محبوبــم گـــردان...!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا