روانشناسیعلوم انسانی

درماندگی آموخته شده چیست؛ خوش‌بینی آموخته شده چیست

امتیازی که به این مقاله می دهید چند ستاره است؟
[کل: ۰ میانگین: ۰]

آینده‌نگاران مغز: درماندگی آموخته شده، پایه و اساس بسیاری از نظریه‌های مهم روانشناسی و مفاهیم اصلی روانشناسی مثبت محسوب می‌شود. مفهومی که خارج از بحث روانشناسی نیز کاملاً ملموس و قابل درک است.

درماندگی آموخته شده، می‌تواند برخی از رفتارهای بشر را را توضیح دهد، رفتارهایی که به نظر عجیب و غیرعادی یا نامطلوب می‌رسند.

اگر بتوانید درماندگی آموخته شده را به خوبی درک کنید، می‌توانید تأثیرات بد و منفی آن را کاهش دهید یا به طور کل از بین ببرید. پژوهشگران آزمایش‌های بسیاری صورت دادند تا توانستند مفهوم درماندگی آموخته شده را کشف کنند. برای انجام دادن این آزمایش‌ها از متدهایی استفاده شده که بدون تردید محققان امروزی حتی از فکر کردن به آن هم به هراس می‌افتند.

حدود ۵۰ سال است که درماندگی آموخته شده به عنوان یک تئوری روانشناسی مشهور جا افتاده است اما نقاط گنگ و مبهم بسیاری در این زمینه وجود دارد. اگر می‌خواهید درباره این مفهوم مهم بیشتر بدانید، به خواندن این مقاله ادامه دهید.

در این مقاله قصد داریم به شما بگوییم، درماندگی آموخته شده چیست و چه تأثیری بر روی زندگی فرد می‌گذارد، برای خنثی یا معکوس کردن این تأثیرات چه باید کرد، و در نهایت این که چگونه می‌‌توان درجه درماندگی آموخته شده یک فرد را اندازه‌گیری کرد.

درماندگی آموخته شده چیست؟

درماندگی آموخته شده

درماندگی آموخته شده یا Learned Helplessness پدیده‌ای است که هم در انسان‌ها هم در حیوانات مشاهده می‌شود، در چنین شرایطی فرد انتظار دارد ناراحتی، درد و رنجی را تجربه کند که از آن راه گریزی نیست.

در نهایت حیوان شرطی می‌شود و دیگر برای پرهیز از این درد و رنج هیچ تلاشی نمی‌کند، حتی اگر فرصتی داشته باشد که از آن فرار کند.

زمانی که انسان‌ها یا حیوانات به این درک می‌رسند که هیچ کنترلی بر روی اتفاقات پیرامونشان ندارند، احساس درماندگی می‌کنند و بر همین اساس فکر و رفتار می‌کنند.

این پدیده درماندگی آموخته شده نام دارد، چرا که فرد از همان ابتدا این حس از درماندگی را در ذات خود ندارد. هیچ کس با این باور به دنیا نمی‌آید که هیچ کنترلی بر روی رویدادهای پیرامونش ندارد و بی‌فایده است که بکوشد کنترل امور را به دست گیرد.

رفتاری است که آن را می‌آموزد، شرطی شدن این رفتار به خاطر اتفاقاتی است که در زندگی فرد رخ می‌دهند و او واقعاً بر روی آن‌ها کنترلی ندارد یا خودش گمان می‌کند که بر روی آن‌ها هیچ کنترلی ندارد.

درباره مارتین سلیگمن، نظریه درماندگی آموخته شده و روانشناسی مثبت

مارتین سلیگمن

مارتین ای.پی. “مارتی” سلیگمن (به انگلیسی: Martin E. P. “Marty” Seligman) (متولد ۱۲ اوت۱۹۴۲) روانشناس آمریکایی، استاد دانشگاه و نویسنده کتاب‌های خودیاری است. نظریه او با نام درماندگی آموخته‌شده به‌طور گسترده‌ای میان دانشمندان و روانشناسان بالینی مطرح است.

ابتدا روانشناسی مثبت را بشناسید!

این زمینه خاص از روانشناسی بر موفقیت انسان تمرکز دارد. در حالی که بسیاری دیگر از شاخه‌های روانشناسی بر رفتارهای نابهنجار و دارای اختلال تمرکز می‌نمایند، روانشناسی مثبت تمرکزش بر کمک به افراد برای شاد شدن و جلب رضایت بیشتر است.

روانشناسان این مکتب، در مقابل DSM که نظام طبقه‌بندی اختلالات روان‌شناختی بیماران است، یک نظام طبقه‌بندی به نام CSV را به وجود آورده‌اند که توانایی‌های آدم‌ها را گروه‌بندی می‌کند.

روانشناسان مثبت ۶ گروه از توانایی‌های آدمی را در این نظام، مشخص کرده‌اند:

خرد و دانایی: شامل خلاقیت، کنجکاوی، باز و پذیرا بودن در مقابل تجارب جدید، عشق به یادگیری و وسعت نظر

شجاعت: شامل خودباوری، پایداری، کمال و سر زندگی

تنوع‌دوستی: شامل عشق، مهربانی و هوش اجتماعی

عدالت‌جویی: شامل رعایت حقوق شهروندی، بی‌طرفی و رهبری

اعتدال: شامل بخشش و دلسوزی، فروتنی و آزرم، احتیاط و نظم بخشیدن به عملکرد خود

تعالی: شاملِ دانستن ارزش زیبایی‌ها و شگفتی‌ها، قدرشناسی، امیدواری، شوخ‌طبعی و معنویت

آزمایش جعبه الکتریکی برای اثبات درماندگی آموخته شده و توسط مارتین سلیگمن انجام شد.

نظریه درماندگی آموخته شده

آزمایش‌های مارتین سلیگمن که منجر به شکل‌گیری این تئوری شد

اواخر دهه‌ی ۱۹۶۰ و اوایل دهه‌ی ۱۹۷۰، سلیگمن برای اثبات تراوش‌های ذهنی‌اش‌ به‌کمک استیون مایر طراحی جالبی انجام داد و تعدادی سگ برای این آزمایش انتخاب کرد. این دو نفر آزمایش‌هایی انجام دادند که پایه و اساس درماندگی آموخته‌شده را شکل داد. در آن زمان، مایر و سلیگمن برای نظریه‌ی درماندگی آموخته‌شده آزمایش‌های خود را روی سگ‌ها انجام می‌دادند و واکنش آن‌ها را به شوک‌های الکتریکی بررسی می‌کردند.

برخی از سگ‌ها قبل از قرارگرفتن در جعبه، شوک‌هایی دریافت می‌کردند که نمی‌توانستند آن را کنترل یا پیش‌بینی کنند. در این آزمایش، این سگ‌ها و سگ‌هایی که هیچ شوکی دریافت نکرده بودند، داخل جعبه‌ای با دو اتاقک قرار می‌گرفتند. این دو اتاقک با دیواره‌ی کوتاهی از هم جدا شده بودند و فقط در کف یکی از این اتاقک‌ها برق جریان داشت. زمانی‌که این دو محقق سگ‌ها را درون جعبه قرار دادند و به کف یکی از اتاقک‌ها جریان برق وصل کردند، به موضوع عجیب‌و‌غریبی پی بردند. برخی از سگ‌ها حتی تلاش نکردند از روی دیواره‌ی کوتاه میان دو اتاقک بپرند و به اتاقک دیگری بروند که مشکلی برایشان ایجاد نمی‌کرد.

در واقع سگ‌هایی که پیش از این به آن‌ها شوک الکتریکی وارد شده بود؛ اما هیچ راه‌گریزی نداشتند، وقتی در جعبه‌ی دارای دو اتاقک قرار می‌گرفتند، تلاش نمی‌کردند از روی دیواره‌ی کوتاه میان دو اتاقک بپرند. سگ‌هایی از روی این دیواره می‌پریدند که پیش‌ از‌ این در چنان وضعیت (وارد‌شدن شوک بدون راه فرار) قرار نگرفته بودند. سلیگمن و مایر برای بررسی بیشتر این پدیده تصمیم گرفتند گروه جدیدی از سگ‌ها را کنار هم جمع و آن‌ها را به سه دسته تقسیم کنند:

  • سگ‌های گروه اول را برای مدت زمان مشخصی با قلاده به یک جا بستند؛ اما هیچ‌گونه شوکی به آن‌ها وارد نکردند.
  • سگ‌های گروه دوم برای مدت زمان مشخصی با قلاده به یک جا بسته شدند و به آن‌ها شوک الکتریکی وارد شد؛ ولی برای خلاص‌شدن از این شوک کافی بود با بینی خود یک پنل را فشار دهند.
  • سگ‌های گروه سوم برای مدت زمان مشخصی با قلاده به یک جا بسته شدند و به آن‌ها شوک الکتریکی وارد شد؛ اما برای خلاص‌شدن از این شوک راه گریزی نداشتند.

وقتی این سه گروه نخستین آزمایش خود را پشت‌سر گذاشتند، هر‌یک از آن‌ها را (به نوبت) درون جعبه‌ی دارای دو اتاقک قرار دادند. سگ‌های گروه اول و دوم خیلی سریع متوجه شدند که فقط باید از روی دیواره‌ی کوتاه بپرند تا از شر شوک الکتریکی خلاص شوند. اما اغلب سگ‌های گروه سوم حتی تلاش هم نکردند که از روی دیواره بپرند. باتوجه‌به آزمایش قبلی چنین نتیجه گرفته شد که از دیدگاه این سگ‌ها هیچ راه گریزی از شوک الکتریکی وجود نداشت.

سلیگمن نام این وضعیت سگ‌‌های نالان را «درماندگیِ آموخته‌شده» گذاشت. سگ‌ها چون در مرحله‌ی قبل بارها تلاششان برای نجات با شکست مواجه شده بود، فکر می ‌کردند که این بار نیز هیچ راهی برای فرار ندارند. آن‌ها نالان رنج شوک‌ الکتریکی را تحمل می‌ کردند تا تمام شود. با انجام آزمایش‌ های دیگر سلیگمن متوجه شد که این وضعیت درباره انسان‌ها و حتی جامعه‌ی انسانی نیز صادق است. سلیگمن پی‌ برد که درماندگی آموخته‌شده می ‌تواند از مهم‌ترین دلایل افسردگی باشد.

سلیگمن اعتقاد دارد که درماندگی آموخته‌شده می ‌تواند از دلایل مهم افسردگی باشد

آزمایش‌های درماندگی آموخته‌شده حاکی از آن بود که برای درماندگی فقط یک علاج وجود دارد. در فرضیه‌ی سلیگمن، سگ‌ها هیچ تلاشی برای فرار صورت نمی‌دادند چون تصورشان این بود که نمی‌توانند برای قطع‌کردن شوک الکتریکی کاری انجام دهند. برای تغییر‌دادن این تصور به‌صورت فیزیکی سگ‌ها را برداشتند و پاهایشان را تکان دادند، یعنی فعالیتی را شبیه‌سازی کردند که سگ‌ها برای فرار از شوک الکتریکی باید انجام می‌دادند.

حداقل باید دو بار این کار انجام می‌گرفت تا سگ‌ها در نهایت با میل و خواسته‌ی خودشان حاضر می‌شدند از روی مانع بپرند. جالب اینجا است که پاداش، جایزه یا مشاهده‌ی نحوه‌ی پریدن سایر سگ‌ها از روی دیواره، هیچ تأثیری روی سگ‌های درمانده‌ی گروه سوم نداشت. پس از این آزمایش‌های دیگری هم صورت گرفت که تأثیر اندوه‌بار عدم توانایی در کنترل شرایط آزارنده را تأیید می‌کرد. به‌عنوان مثال در یک آزمایش، گروهی از انسان‌ها در یک آزمون ذهنی شرکت کردند، درحالی‌که صداهای آزار‌دهنده‌‎ای در محیط وجود داشت و حواس آن‌ها را پرت می‌کرد.

کسانی که می‌توانستند با فشردن یک دکمه این صدا را قطع کنند، به خودشان زحمت ندادند که چنین کنند؛ اما عملکردشان در این آزمون خیلی بهتر بود از کسانی که نمی‌توانستند این صدا را قطع کنند. درواقع اینکه افراد می‌دانستند هر وقت بخواهند می‌توانند از شر این صدا خلاص شوند، تأثیر منفی و نامطلوب آن را از بین می‌برد.

سال ۲۰۱۱، مطالعه‌ی دیگری روی حیوانات انجام شد؛ حیواناتی که می‌توانستند یک شرایط پر از تنش و هیجان را کنترل کنند، تغییراتی را در تحریک‌پذیری نورون‌های کورتکس جلوی مغزی خود نشان می‌دادند. اما حیواناتی که نمی‌توانستند روی این شرایط تنش‌زا کنترل داشته باشند، چنین تغییری را بروز نمی‌دادند و در عوض علائمی از درماندگی آموخته‌شده و اضطراب اجتماعی را نشان می‌دادند.

باتوجه‌به این انتقادات، سلیگمن و همکارانش در نظریه‌ی درماندگی آموخته‌شده تغییراتی ایجاد کردند. جمع‌­بندی مجدد نظریه‌ی درماندگی آموخته‌شده به‌گونه‌ای که قابل تعمیم به انسان باشد، حاکی از آن است که متعاقب رویدادهای ناگوار خارجی، توجیهات درونی به وجود می‌­آیند که سبب ازبین‌رفتن عزت نفس می­‌شوند. بنابراین در مدل تجدیدنظر‌شده‌ی این نظریه، بر نقش انتساب­‌ها تأکید می‌شود.

انتساب­‌های توجیه‌کردن اتفاقاتی است که برای افراد روی می­‌دهند. افراد افسرده وقتی با شکستی رو‌به‌رو می­‌شوند، انتساب­‌های درونی، پایدار و کلی دارند. این در حالی است که انتساب­‌های افراد غیر افسرده در مقابل شکست‌­ها، بیرونی، موقتی و غیر کلی است. اما به‌طور کلی نظریه درماندگی آموخته‌شده از لحاظ توانایی توجیه‌کردن تفاوت­‌های فردی در آسیب­‌پذیری نسبت به افسردگی ضعیف است.

ناتوانی آموخته شده در کودکان

درماندگی آموخته شده

درماندگی آموخته شده می تواند در سنین خیلی پایین‌تر، حتی در مرحله نوزادی آغاز شود. نوزادانی که دچار محرومیت مادرانه یا کمبود محبت والدین می‌شوند، به ویژه به دلیل عدم ارتباط با فرزندان در سنین بزرگسالی در معرض خطر درماندگی آموخته شده قرار دارند. همچنین ممکن است مادرانی که احساس درماندگی درونی می کنند این صفت را به صورت ژنتیکی و یا اکتسابی به فرزندان خود منتقل کنند.

درماندگی آموخته شده می تواند منجر به اضطراب و یا افسردگی شود. کودک شما ممکن است این انتظار را داشته باشد که حوادث آینده به اندازه وقایع گذشته غیرقابل کنترل باشد. اساساً، کودک شما ممکن است احساس کند هیچ کاری نمی تواند انجام دهد تا نتیجه یک رویداد را تغییر دهد، بنابراین تلاش برای تغییر وضعیت را بیهوده میداند.

به عنوان مثال، اگر کودکی برای امتحان درس بخواند و همچنان نمره ضعیفی کسب کند، ممکن است احساس کند هیچ کنترلی بر عملکرد خود ندارد، بنابراین ممکن است تصمیم بگیرد که به طور کلی از شرکت و تحصیل منصرف شود. حتی ممکن است این احساسات را به جنبه‌های دیگر زندگی خود تعمیم دهد و انگیزه کافی برای موفقیت را از دست بدهد، زیرا معتقد است موفقیتش از کنترل او خارج است.

به فرزندانتان شکست خوردن و دوباره تلاش کردن رو یاد بدهید. شهامت شکست و تسلیم نشدن با هر مانعی رو به کودکانتان بصورت غیر مستقیم بیاموزید. منظورم این نیست که فقط موعظه کنید لازم است که این رفتارها را از خود شما یاد بگیرد شما نمی توانید رفتار یا عادتی که خودتان از آن پیرو نمی‌کنید رو به فرزندانتون تحمیل کنید.

تئوری‌های بسط یافته

درماندگی آموخته شده

تحقیقات نشان می‌دهند که واکنش انسان‌ها نسبت به کنترل نداشتن بر روی شرایط، بسته به افراد و شرایطشان متفاوت خواهد بود. به عنوان مثال ممکن است فرد نسبت به یک شرایط مشخص درماندگی آموخته شده از خود نشان دهد اما وقتی شرایط عوض می‌شود، او چنین حسی نخواهد داشت.

تئوری اصلی درماندگی آموخته شده نمی‌تواند چنین متغیرهایی را توضیح دهد. چنین متغیرهایی به سبک رفتاری فرد و نحوه تفسیر او از شرایط بستگی دارد. به عبارت دیگر این که فرد یک رویداد را چگونه تفسیر و معنا می‌کند، دچار شدن او به درماندگی آموخته شده یا افسردگی را تحت‌تأثیر قرار می‌دهد.

افراد بدبین رویدادهای منفی را دائمی (این شرایط هیچ گاه تغییر نخواهد کرد)، شخصی (من مقصر هستم) و همه‌گیر (من نمی‌توانم کاری را درست انجام دهم) می‌دانند و معمولاً از درماندگی آموخته شده و افسردگی رنج می‌برند.

چنین افرادی می‌توانند یاد بگیرند که یک سبک واقع‌گرایانه در پیش بگیرند، این نوعی درمان است که بخش اعظم آن را مارتین سلیگمن انجام داد.

نمونه‌ها و تأثیرات اجتماعی درماندگی آموخته‌شده

درماندگی آموخته شده

درماندگی آموخته‌شده می‌تواند عاملی برای طیف گسترده‌ای از موقعیت‌های اجتماعی باشد.

زمان که به ناتوانی آموخته شده مبتلا شوید احتمال گرایش به راه‌های جایگزین و میانبر زیاد می‌شود. ممکن است با این باور که نمی‌توانید پولدار شوید دست به کار خلاف بزنید یا دانش‌آموزی که برحسب تجربه قبلی که نتیجه مناسبی نگرفته بود، تقلب را تنها راه‌حل می‌بیند. رفتارهایی مانند پز دادن و تظاهر به آنچه که نداریم و همینطور دروغ گفتن پی در پی هم در این گروه قرار می‌گیرند.

تأثیر انگیزشی ناتوانی آموخته شده اغلب در کلاس‌های درس مشاهده می‌شود. دانش‌آموزانی که به طور مکرر شکست می‌خورند، به این نتیجه می‌رسند که آن‌ها قادر به بهبود عملکرد خود نیستند، و این ویژگی آن‌ها را از تلاش برای موفقیت باز می‌دارد، که منجر به افزایش ناتوانی، ادامه شکست، از بین رفتن عزت‌نفس و دیگر پیامدهای اجتماعی می‌شود.

کودک آزاری ناخواسته و از روی غفلت می‌تواند مظهر ناتوانی آموخته باشد. به عنوان مثال، وقتی والدین اعتقاد دارند که آن‌ها قادر به متوقف کردن گریه کودک نیستند، ممکن است آن‌ها به سادگی از تلاش برای انجام هر کاری برای کودک خودداری کنند.

کسانی که در موقعیت‌های اجتماعی بسیار خجالتی یا مضطرب هستند ممکن است به دلیل احساس درماندگی هیچ فعالیتی نکنند. گوتلیب و بیتی (۱۹۸۵) دریافتند که افرادی که در محیط های اجتماعی ناتوان هستند، ممکن است توسط دیگران ضعیف دیده شوند، که این امر درماندگی آن‌ها را تقویت خواهد کرد.

با توجه به کتاب Ruby K. Payne’s چهارچوبی برای درک فقر، رفتار فقیرانه می‌تواند به چرخه فقر فرهنگ فقر و نسل فقیر منجر شود. این نوع از درماندگی آموخته‌شده از والدین به فرزندان منتقل می‌شود.

افراد با این ذهنیت احساس می‌کنند هیچ راهی برای فرار از فقر وجود ندارد و بنابراین باید در لحظه زندگی کرد و برنامه‌ریزی و تلاش برای آینده بی‌فایده است.

با این حال، نقد این نوع استدلال نشان می‌دهد که در بسیاری از جوامع همیشه سطح بالاتری از نابرابری، کاهش دستمزدها، افزایش قیمت، به ویژه اسکان و تحصیلات و مراقبت‌های بهداشتی افزایش یافته است. به این معنا که کسانی که در فقر به سر می‌برند به دلیل نگرشی که دارند در آنجا باقی مانده‌اند.

خوش بینی آموخته شده چیست؟

خوش بینی آموخته شده

کسب یک طرز فکر خوش بینانه به طرز فوق العاده زیادی شانس شما را برای سلامت، ثروت و شادی بیشتر می کند.

نظریه خوش بینی آموخته شده

دیدگاه سنتی که در مورد موفقیت وجود دارد مانند دیدگاه سنتی که در مورد افسردگی وجود دارد به تجدید نظر نیاز دارد. در محل کار و مدارس براساس این فرضیه عمل می کنند که موفقیت نتیجه ترکیب استعداد و اشتیاق است. و وقتی شکستی اتفاق می افتد به این دلیل است که یا استعداد وجود ندارد و یا اشتیاق. اما شکست می تواند حتی زمانی اتفاق بیفتد که استعداد و اشتیاق فراوان وجود دارد ولی خوش بینی در کار نیست!

رواج داشتن این مسئله که مردم زیر بار مشکلات از پا در می آیند به این معنی نیست که این وضعیت، قابل قبول است یا اینکه زندگی باید اینطور باشد. اگر از روش دیگری برای توضیح دادن وضعیتی که در آن قرار دارید استفاده کنید برای برخورد با مشکلات مجهزتر خواهید بود و از اینکه مشکلات تان شما را به سمت افسردگی ببرند جلوگیری خواهید کرد.

چیزی که ما می خواهیم خوش بینی کورکورانه نیست بلکه خوش بینی انعطاف پذیر است یعنی خوش بینی با چشم های باز.

ما باید بتوانیم در صورت لزوم از چشم تیزبینِ بدبینی برای دیدن واقعیت استفاده کنیم اما نباید مجبور باشیم که در سایه های تاریک بدبینی به زندگی کردن ادامه بدهیم.

خوش بینی آموخته شده هم نظریه دیگری از مارتین سلیگمن است. همان کسی که نظریه مشهور «درماندگی آموخته شده» را ارائه داد.

مارتین سلیگمن یک روانشناس شناختی است که سال های زیادی را صرف آزمایشات بالینی در مورد ایده “درماندگی آموخته شده” کرده است. آزمایشات او در دادن شوک های الکتریکی ملایم به سگ ها ثابت کرد که اگر سگ ها باور داشته باشند که در هر حال شوک همچنان به آنها وارد می شود دیگر برای فرار کردن تلاشی نمی کنند. یک محقق دیگر این اصل را روی انسان ها امتحان کرد ولی به جای شوک از سر و صدا استفاده کرد و فهمید که درماندگی آموخته شده می تواند به همین راحتی روی انسان ها پیاده شود. با این حال در این آزمایشات یک نابهنجاری وجود داشت: همانند آزمایشی که در مورد سگ ها انجام شده بود یکی از هر سه انسان از فشار دادن دکمه برای خاموش کردن سر و صدا “دست بر نمی داشتند” چه چیزی این افراد را از دیگران متفاوت می کرد؟

سلیگمن این سوال را در مورد زندگی واقعی پرسید: چه چیزی باعث می شود که یک نفر پس از اینکه معشوقش دست رد به سینه او زد مجددا از جا برخیزد و دیگری با وجود اینکه می بیند کارش به جایی نمی رسد همچنان ادامه بدهد؟

او متوجه شد توانایی بعضی از مردم در اینکه بعد از یک شکست ظاهری مجددا از جا برمی خیزند همانی نیست که ما از روی احساسات، “غلبه نیروی اراده انسان” می‌نامیم. این افراد به جای اینکه به طور ذاتی موفق باشند، شیوه ای برای توضیح دادن حوادث دارند که شکست را دائمی نمی دانند و معتقد هستند که شکست ارزش های اساسی شان را تحت تاثیر قرار نمی دهد. این ویژگی چیزی نیست که “یا از آن برخوردار باشیم یا نباشیم” خوش بینی شامل یک سری مهارت ها می شود که می توان آنها را یاد گرفت و کسب کرد.

روش توضیح مثبت

افراد بدبین معمولا فکر می کنند که بدبختی تقصیر خودشان است. آنها معتقدند که علت بدبختی خاص آنها، یا مشکل عمومی که دارند (مثلا حماقت، عدم وجود استعداد یا زشت بودن) دائمی است و بنابراین برای تغییر دادن وضعیت شان به خودشان هیچ زحمتی نمی دهند. تعداد کمی از ما کاملا بدبین هستیم اما اکثر ما به بدبینی اجازه خواهیم داد که در برابر اتفاقات گذشته زندگی مان کنترل کامل را به دست بگیرد. در متون علمی روانشناسی این عکس‌العمل‌ها “نرمال” محسوب می شوند. اما سلیگمن می گوید لزومی ندارد که اینطور باشد و اینکه روش متفاوت توضیح دادن موانع برای خودتان از اینکه بحران ها موجب افسردگی تان شوند جلوگیری خواهد کرد. سلیگمن می گوید حتی اگر بدبینی شما در حد معمولی باشد میزان موفقیت شما را در هر عرصه ای از زندگیِ کاری، روابط یا سلامتی کاهش می دهد.

خوش بینی و موفقیت

خوش بینی

معمولا مردم فکر می کنند که موفقیت موجب خوش بینی می شود اما مدرکی که سلیگمن ارائه می کند نشان می دهد که عکس این قضیه درست است یعنی خوش بینی موجب موفقیت می شود. خوش بینی اگر تکرار شود و دائمی باشد موجب موفقیت می شود، تجربه فروشندگان و ویزیتورها این مسئله را تایید می کنند. درست در همان لحظه ای که یک فرد بدبین کمرش خم می شود و خسته می شود فرد خوشبین از یک مانع نامرئی عبور می کند و موفق می شود.

عبور نکردن از این مانع معمولا تنبلی یا عدم وجود استعداد تفسیر می شود. سلیگمن متوجه شد کسانی که به سادگی تسلیم می شوند هرگز تعریفی را که از شکست یا تحقیر دارند مورد سوال قرار نمی دهند. کسانی که معمولا “از موانع عبور می کنند” به مکالمه درونی خودشان گوش می دهند و با افکار محدودکننده خودشان مقابله کرده و فورا دلایل مثبتی را برای رد شدن از مانع پیدا می کنند.

ارزش بدبینی

سلیگمن در کتاب خود خوش بینی آموخته شده به این نکته جالب اشاره می کند که بدبین ها در یک زمینه از خوش بین ها موفق تر هستند: توانایی افراد بدبین در بررسی دقیق تر یک وضعیت. بعضی از مشاغل مثل حسابداری یا مهندسی امنیت به چند فرد بدبین احتیاج دارند تا بتوانند واقعیت را بببیند.

البته بیل گِیتس هم در کتاب تجارت با سرعت فکر: کاربرد سیستم عصبی دیجیتال، در مورد همین ویژگی بحث می کند و می گوید آن دسته از کارمندان شرکت مایکروسافت را که بتوانند به او بگویند که کجای کار ایراد دارد تحسین می کند.

مارتین سلیگمن به طور واضح در مورد این نکته صحبت می کند که موفقیت در کار و زندگی وقتی اتفاق می افتد که هم بتوانیم واقعیت موجود را به طور دقیق درک کنیم و هم اینکه یک آینده جذاب و جالب را با خودمان تصور کنیم. بسیاری از مردم در یکی از این دو مورد خوب عمل می کنند اما در مورد دیگر این طور نیستند. کسی که می خواهد خوش بینی را یاد بگیرد باید در حالیکه رویاپرداز بهتری می شود توانایی درک دقیق واقعیت موجود را نیز داشته باشد. ترکیب این دو غیر قابل شکست است.

از بدبینی تا افسردگی

بدبینی و خوش بینی

روانشناسان بزرگ مثل آلبرت اِلیس و آرون تی بک با پژوهش های شناخت درمانی خود ثابت کردند که افکار منفی از علائم افسردگی نیستند بلکه به افسردگی منجر می شوند. همه ما از نظر عقلی این را می دانیم اما روان درمانی به ما اجازه می دهد که باور می کنیم با چیزی روبرو هستیم که از ناحیه کنترل ما خارج است.

سلیگمن معتقد است که زن ها دو برابر بیشتر از مردها در معرض افسردگی قرار دارند زیرا با اینکه مردها و زن ها افسردگی ملایم را به یک اندازه تجربه می کنند شیوه فکر کردن زن ها به مشکلات باعث افزایش افسردگی شان می شود. کار افراد افسرده این است که همه اش به یک مشکل فکر می کنند و آن را به یک جنبه “غیر قابل تغییر” وجودشان ربط می دهند.

موسسه ملی سلامت روان آمریکا میلیون ها دلار خرج کرد تا بفهمد که افسردگی نتیجه عادت های فکری هست یا خیر.

مارتین سلیگمن نتایج را در یک کلمه برایمان می گوید: “بله”

البته ما می توانیم با تقویت مسیرهای عصبی خوش بینی ذهن احتمال افسرده شدن را کاهش می دهد.

خوش بینی از روی عادت

این ما را به یک سوال بزرگتر راهنمایی می کند که چرا این همه افسردگی دور و برمان وجود دارد؟ سلیگمن اینطور استدلال می کند که مشغولیت ما با فردگرایی، قید و بندهای ذهنی خاص خودش را ایجاد کرده است. اگر از ما دعوت شود که به توانایی های بی پایان خودمان باور داشته باشیم هر نوع شکستی دیوانه کننده خواهد بود. حالا فرض کنید حمایت های زندگی مثل خدا، خانواده، همسر خود را از دست بدهید آن وقت دلیل افسرده شدن را می فهمید.

نکته مهم تحقیقات مارتین سلیگمن، با توجه به اینکه ما نمی توانیم از مشکلات و شکست های زندگی فرار کنیم ولی باید بدانیم که همه این مسایل موقت، خاص و بیرونی هستند و فهمیدن همین یک نکته راهگشای خیلی از مشکلات ماست.

شناخت این مسئله شیوه طرز فکر انسان را نسبت به جهان هستی تغییر می دهد و وقتی دید انسان به این روش تغییر کرد معمولا به طور دائم همین طور می ماند.

آیا این مقاله برای شما مفید بود؟
بله
تقریبا
خیر
منبع
www.bishtarazyek.comalimeschi.com

داریوش طاهری

اولیــــــن نیستیــم ولی امیـــــد اســــت بهتـــرین باشیـــــم...!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا