روانشناسینوروفیزیولوژی

نوروسایکولوژی هیجان neuropsychology of emotions

امتیازی که به این مقاله می دهید چند ستاره است؟
[کل: ۰ میانگین: ۰]

نوروسایکولوژی هیجان neuropsychology of emotions

ماهیت هیجان

هیجان

در حقیقت، کارشناسان، هیجان را از بقایای مزاحم گذشته تکاملی ما یعنی دورانی از عدم آگاهی که بشر در عمل تحت اختیار غرایزی مانند هیجان قرار داشت می دانند. آنان معتقدند بشر در اصل موجودی منطقی است. ولی قدمت هیجان، از تفکر بیشتر است. افرادی مانند ج.پ. که فاقد هیجان بوده یا از هیجان های اندکی برخوردار هستند، ممکن است در اغلب مواقع، رفتار کاملاً منطقی داشته باشند، ولی در هنگام گرفتن تصمیم های فردی و اجتماعی، غیرمنطقی عمل کنند.
آنتونیو داماسیو بر این نکته تاکید می ورزد که هیجان، نوعی فرآیند شناختی است که عملاً در تفکر منطقی نقش دارد. او معتقد است که سازوکارهای استدلال، به شدت تحت تاثیر هر دو نوع پیام های خودآگاه و ناخودآگاه قرار دارند که از سامانه عصبی زیربنایی هیجان نشات می گیرند.
تجربه هیجانی می تواند شامل تمامی انواع افکار با برنامه ریزی ها درباره گفته ها یا اقدامات قبلی افراد، و یا اقدامات احتمالی در آینده باشد. قلب شما ممکن است به تپش بیفتد، گلوی شما ممکن است دچار گرفتگی شود، ممکن است دچار تعریق، لرزش، یا گُر گرفتگی شوید
احساسات هیجانی شدید (خشم یا سرخوشی) همواره به صورت کلامی قابل بیان نیستند. تغییرات چشمگیر در حالت چهره، لحن صدا، یا وضعیت قرارگیری بدن-حتی اشک ناشی از غم شادی–برای انتقال هیجان به دیگران مطرح می‌باشد.

هیجان چیست؟

هیجان

متخصصان نوروپسیکولوژی، هیجان را نه یک مقوله بلکه نوعی حالت رفتار استنباطی موسوم به عاطفه می دانند که در واقع حسی است آگاهانه و ذهنی درباره یک محرک، صرف نظر از آنکه این محرک چیست یا کجا است. رفتار عاطفی، ماهیت درونی و ذهنی دارد. ما به عنوان ناظر می توانیم وجود هیجان در دیگران را تنها از روی رفتار آنان (گفتار و کردار آنان) و نیز با اندازه گیری تغییرات فیزیولوژیکی همراه با فرآیندهای هیجانی استنباط کنیم.
نظریه هیجانی امروزی باید حداقل شامل چهار مولفه رفتاری اصلی باشد:

۱. مولفه فیزیولوژیکی: مولفه های فیزیولوژیکی شامل فعالیت دستگاه عصبی مرکزی و خودمختار و نیز تغییرات حاصله در فعالیت های عصبی-هورمونی و احشایی هستند. هیجان سبب ایجاد تغییرات در تعداد ضربان قلب، فشارخون، نحوه توزیع جریان خون و تعریق می شود. ضمن آنکه موجب آزادسازی هورمون هایی می شود که می توانند بر مغز یا دستگاه عصبی خودمختار تاثیر گذارند. حداقل برخی حالات هیجانی برای مثال شادی در مقابل غم را شاید بتوان با توجه به تغییرات فیزیولوژیکی مربوطه شان از یکدیگر افتراق داد هر چند که در این باره اختلاف نظراتی میان دانشمندان وجود دارد.
۳. مولفه رفتار حرکاتی متمایز کننده: حالت چهره، لحن صدا و وضعیت قرار گیری بدن بیانگر حالت های هیجانی هستند. این رفتارهای حرکاتی از اهمیت ویژه ای برای مشاهده هیجان برخوردار هستند زیرا بیانگر اقدامات آشکاری هستند که می توانند با رفتار کلامی مشاهده شده تفاوت داشته باشند. درک ما از فردی که می‌گوید خوب است ولی بی اختیار هق هق می گرید با درک ما از همان فرد در حالی که لبخندی بر لب دارد متفاوت است.

۳. شناخت خودسنجانه ( SELF REPORTED COGNITION): شناخت، عملکرد خود را در هر دو عرصه احساسات هیجانی ذهنی (حس عشق یا نفرت، حس محبوب بودن یا منفور بودن) و فرایندهای شناختی (برنامه ریزی ها، خاطرات، یا انگاره ها) اعمال می‌کند.
۴. رفتار ناخودآگاه: این مولفه شامل استنباط ناخود آگاه است یعنی همان فرایند های شناختی بر رفتارهایی تاثیر می گذارد که در حوزه خودآگاه ما قرار ندارد. ما ممکن است تصمیم گیری های خود را بر اساس شهوت یا نوعی حس یا گمان و یا بر اساس دیگر مسائل ظاهرا بی پایه انجام دهیم.

بررسی ماهیت کالبد شناختی هیجان

هیجان

مطالعات انجام شده بر روی ضایعات دیانسفال و تحریک دیانسفال حائز اهمیت بوده اند زیرا سبب مطرح شدن این انگاره که تالاموس وهیپوتالاموس حاوی مدارهای عصبی مورد نیاز برای ابراز آشکار هیجان ونیز برای پاسخ های خودمختار (مانند تغییراتی در فشار خون، تعداد ضربان قلب و تنفس) هستند. مطالعات فردریش گولتز نشان داده که سگ های قشر برداشته می توانند پاسخ های خشم شدیدی نسبت به محرک هایی به ظاهر جزئی نشان دهند: این سگ ها به گونه ای رفتار می‌کردند که گویی با محرکی روبرو شده بودند که حیات آنها را به شدت تهدید می‌کند (رفتار ج.پ. را به خاطر بیاورید). بارکر که روی گربه مطالعه می‌کرد نشان داد که این پاسخ به دیانسفال بستگی دارد دیانسفال خود شامل تالاموس و هیپوتالاموس است که او دریافت که اگر دیانسفال سالم می بود حیوانات نیز پاسخ های هیجانی شدیدی را نشان می دادند ولی اگر مغز این حیوانات برداشته شده بود و ارتباط بین دیانسفال و مغز میانی قطع می بود آنگاه هیجانی را نشان نمی دادند.

مغز هیجانی

هیجان

جیمز پاپز، نخستین نظریه مهم را در عرصه نورولوژی هیجان در سال ۱۹۳۷ مطرح ساخت. پاپز چنین استدلال کرد که ساختمان قطعه لیمبیک یا کناری پایه و اساس کالبدشناختی هیجان را تشکیل می دهد و ساختمان های لیمبیک نیز بر هیپوتالاموس اثر می گذارند تا حالت های هیجانی را پدید آورند اگه چه به اعتقاد پاپز، قشر نو هیچ نقشی را در ایجاد رفتار هیجانی ایفا نمی کند، ولی او بر این باور بود که وجود قشر مغز برای تبدیل رویدادهای ایجاد شده توسط ساختمان های لیمبیک به تجربه ما از هیجان ضروری است. یک یافته مهم در سال ۱۹۳۹ به دست آمد هنگامی که هاینریش کلوور و پال بوسی کشف مجدد نوعی نشانگان رفتاری غیر عادی را اعلام کردند. نشانگان کلوور-بوسی در افراد مبتلا به انواع گوناگونی از بیماری های نورولوژیک مشاهده شد. یکی از جنبه های آشکار این مجموعه غیر عادی از رفتارها همانا فقدان عاطفه است. برای مثال حیوانات دچار نشانگان کلوور-بوسی هیچگونه ترسی را از محرک های تهدید آمیز مانند مار و یا ترسی از پیام های (تهدید) صادره از انسان یا حیوانات دیگر نشان نمی دهند این در حالی است که حیوانات طبیعی در چنین شرایطی بیزاری را بروز می دهند.

این نشانگان رفتاری شامل موارد زیر است:
* رام بودن و از دست دادن ترس.
* رفتار غذایی عنان گسیخته به طوری که میمون ها تمایل دارند انواع پرشماری از مواد غذایی که قبلا از خوردن آنها امتناع می ورزیدند را مصرف کنند.
* فعالیت خود تحریکی هم جنس خواهی و دگر جنس خواهی به شدت افزایش یافته.
* بیش دگردیسی یعنی میل به توجه کردن به تمامی محرک های دیداری و نشان دادن واکنش نسبت به آنها.
* تمایل به بررسی تمامی اجسام توسط دهان.
* ادراک پریشی دیداری VISUAL AGNOSIA.
ظهور نشانگان کلوور-بوسی در انسان و میمون، مستلزم آن است که آمیگدال و قشر گیجگاهی تحتانی به صورت دو طرفه برداشته شوند.

جراحی روانی PSYCHOSURGERY

درحوالی زمانی که کشف کلوور-بوسی به عمل آمد کشف دیگری انجام شد که البته تا آن حد مهیج نبود ولی از جهاتی بسیار مهم تر از آن بود. کارلیل جیکوبسن رفتار شامپانزه ها را پس از برداشتن قطعه پیشانی در آزمایش های یادگیری گوناگون مطالعه کرد. شامپانزه کاملا روان رنجور پس از انجام عمل جراحی آشکار آرام تر به نظر می رسید؛ همین امر سبب شد آگاس مونیز متخصص نورولوژی پرتغالی چنین فرض کند که ضایعاتی مشابه در انسان نیز ممکن است بتواند سبب بهبود مشکلات رفتاری گوناگون شوند بدین ترتیب جراحی روانی و برداشتن قطعه پیشانی متولد شد. شاید باور پذیر نباشد که برداشتن قطعه پیشانی در انسان بدون هیچ گونه پایه و اساس تجربی انجام شده است. یافته های تجربی به دست آمده از چندین مرکز پژوهشی آشکار نتایج حاصل از برداشتن قطعه پیشانی در انسان را تایید می کنند.
در مطالعات انجام شده بر روی آزمودنی های بهنجار محرک هایی به یک نیم کره مغزی ارائه می شود تا بتوان تفاوتی را در علمکرد دو نیمکره مغزی نشان داد. برای مثال اگر یک نیمکره مغزی در شناسایی لحن صدا یا حالت چهره برتر از نیم کره مغزی دیگر باشد آنگاه می توان استنباط کرد که نیمکره برتر دارای نقش برتر در هیجان است.
نتایج مجموعه مطالعات انجام شده روت کمبل نشان می دهند که حالات چهره همواره قرینه نبوده بلکه در اغلب موارد بیشتر به سمت چپ متمایل هستند. این موارد عدم تقارن ممکن است از موارد بسیار جزئی (مانند برق لبخند در سمت چپ چهره مونا لیزا (در سمت راست نقاشی او) تا موارد آشکار (مانند ابروی بالا رفته، چشمک، یا لبخند کج واقع در سمت چپ صورت) متغیر باشند.
حالات چهره نامتقارن تخصصی شدن نیمکره مغزی سمت راست را در ایجاد هیجان نشان می دهد که با حالت تخصصی فرض شده برای آن در درک حالات چهره نیز مطابقت دارد.

درک محرک های مرتبط

هیجان

پژوهشگران تا به امروز در مطالعاتی که بر روی درک محرک های هیجانی توسط آزمودنی های بهنجار انجام داده اند تنها بینایی و شنوایی را بررسی کرده اند. در هر دو بعد محرک مورد نظر معمولا به صورت انتخابی به یک نیمکره مغزی ارائه می شود. برای ارائه محرک بینایی از روش‌های مختلفی استفاده می شود. در یکی از آنها چهره هایی با حالات مختلف (برای مثال غمگین و شاد) به صورت محرک نمایی به میدان بینایی سمت چپ یا سمت راست ارائه می شوند و از آزمودنی مورد نظر در خواست می شود تا حالت چهره مورد نظر را شناسایی کند. نتایج به دست آمده نشان می دهد که میدان بینایی سمت چپ عملکرد بهتری در شناسایی صحیح دارد این موضوع را می توان چنین تفسیر کرد که نیمکره سمت راست، برای درک حالت چهره تخصصی شده است.
در مطالعاتی که بر روی عدم تقارن در درک شنیداری هیجان انجام می شود، به طور معمول از شیوه شنیداری دو گوشی استفاده می شود؛ در این شیوه به طور معمول مشخص می شود که گوش چپ برای صداهای سرشار از هیجان مانند خندیدن و گریستن نسبت به گوش راست دارای برتری است. پژوهشگران در یک آزمایش جالب از چند جمله کوتاه که با لحن هایی شاد و غمگین، خشمگین و خنثی ادا شده بودند به عنوان محرک استفاده کردند (لی و برایدن ۱۹۸۲). این جملات به صورت دو گوشی با جملاتی خنثی و حاوی محتوای معنایی مشابه جفت شده بودند. به آزمودنی ها آموزش داده شده بود تا با یکی از دو گوش خود دقت کرده و با علامت زدن اقلام مندرج بر روی برگه شناسایی چند گزینه ای لحن هیجانی جمله مورد نظر را گزارش داده و محتوای آن را مشخص سازند. تقریبا تمامی آزمودنی ها برتری گوش چپ را برای شناسایی لحن هیجانی صدای مورد نظر و در همان حال برتری گوش راست را برای شناسایی محتوای آن نشان دادند.
ساختمان های مطرح در رفتار هیجانی یکی از اصول ثابت در سازماندهی عصبی، آن است که تقریبا تمامی رفتارهای ما توسط سامانه هایی متعدد کنترل می شوند. اطلاعات حسی از طریق مجاری حسی متفاوت، متمایز، و متعدد وارد قشر مغز می شوند. پس از پردازش محرک ها، اطلاعات از طریق سامانه های موازی متعدد که وظایف گوناگونی برعهده دارند، طی مسیر می کنند. ما با رعایت این اصل کلی سازماندهی مغزی می توانیم حدس بزنیم که سامانه هایی متعدد (هم قشری هم زیرقشری)، در تجربه کردن هیجان نقش دارند.
در بسیاری از پستانداران، نوعی عضو گیرنده (عضو جیکوبسن)، حالت اختصاصی پیدا کرده است تا بوهای مختص به گونه را تحلیل کند. هنگامی که حیواناتی مانند گربه با بوهای خاصی (به ویژه ادرار گربه های دیگر) مواجه می شود، دو سوراخ بینی خود را می بندند و به نظر می رسد که با نگاهی عجیب در چهره خود، به فضای دور خیره می شوند. که این رفتار آنان، فلهمن نامیده می شود. این گربه ها در عمل، هوا را از میان سقف دهان با فشار بیرون رانده و وارد مجرای ویژه ای می کنند که به دستگاه بویایی فرعی متصل است، و بدین ترتیب، به هوا اجازه می دهند تا به عضو جیکوبسن برسد. دستگاه بویایی فرعی، وظیفه تحلیل بوهای مختص به گونه را برعهده داشته و اتصالات مستقیمی با هیپوتالاموس و آمیگدال دارد. در عمل، تنها بوهایی که در گربه سبب ایجاد فلهمن می شوند، بوهای متصاعد شده از گربه های دیگر هستند، لذا این سامانه عصبی، برای بوهای مختص به گونه، حالت اختصاصی پیدا کرده است ادرار انسان نیز اغلب چنین تاثیری دارد. یک ویژگی حالت این دستگاه ماهیت عادت کردن آن است. بدین مفهوم که مواجهه مکرر با ادرار یکسان، سبب کاهش احتمال بروز فلهمن می شود و به نظر می‌رسد که گربه ها می توانند بوی گربه های آشنا را به خاطر بسپارند.
۶ تغییر رفتاری مرتبط با فرایندهای هیجانی پس از ضایعات قشر پیشانی به وقوع می پیوندد که شامل موارد ذیل می باشد:
۱. کاهش تعاملات اجتماعی
۲. ازبین رفتن برتری اجتماعی
۳. تعامل نامتناسب اجتماعی: میمون های دچار ضایعات [قشر] حدقه ای- پیشانی، نمی توانند ژست های مناسب اطاعت از حیوانات غالب را بروز داده و ممکن است بدون تأمل، به هر حیوان دیگری نزدیک شوند، بدون آنکه برتری اجتماعی آن حیوان را در نظر بگیرند.
۴. تغییر سلیقه اجتماعی: هنگامی که میمون طبیعی به درون محوطه محصور بزرگی رها می شود که میمون دیگری در پشت دیواره شیشه ای آن وجود دارد، به طور معمول در کنار شیشه و در مجاورت حیوانی می نشیند که در سمت دیگر شیشه نشسته است.
۵. کاهش عاطفه: میمون های دچار ضایعات [قشر] پیشانی تا حد بسیاری از بروز حالات چهره،‌ وضعیت های بدنی، و ژست ها در موقعیت های اجتماعی دست می کشند (البته به نظر می رسد ضایعات قشر ارتباطی بینایی یا کمربندی، تأثیری در این میان نداشته باشند). بنابراین، در میمون های دچار ضایعات [قشر] پیشانی، کاهش چشمگیر در فراوانی و تنوع حالات چهره مشاهده می شود.
۶. کاهش آواگری: ضایعات قشر پیشانی سبب کاهش آواگری های اجتماعی خودبخودی می شوند. در واقع، میمون های رزوس پس از ضایعات کمربندی قدامی، عملاً هیچ گونه آواگری طبیعی انجام نمی دهند.

نظریه های نوروپسیکولوژیک هیجان

در تمامی نظریه های نوین هیجان، یک درون مایه مشترک وجود دارد: هیجان و شناخت، ارتباط تنگاتنگی با یکدیگر دارند و به احتمال بسیار، سامانه های عصبی را در بر می گیرند که دارای هم پوشانی هستند. بدین ترتیب، می توان نتیجه گیری کرد که تغییرات ایجاد شده در توانایی های شناختی، با تغییرات ایجاد شده در هیجان، مرتبط خواهند بود و بالعکس. سه نظریه ی جاری را ارائه می کنیم که بیانگر مسیرهای اصلی تفکر در علم اعصاب شناختی در باره ی هیجان هستند:
۱. نظریه ی جانبی شدن گیدو ژایینوتی
یکی از جنبه های کلیدی فرضیه ی نشانگر پیکری داماسیو، آن است که هیجان، نقشی بنیادین در بقای فرد در محیطی خاص را بر عهده دارد. محیط مورد نظر برای پستانداران (وبی تردید، برای انسان)، هم محیط فیزیکی و هم محیط اجتماعی را شامل می شود. بنابراین، هیجان ها بر بقای اعضای یک گروه اجتماعی تأثیر می گذارند. جنبه اجتماعی، در انسان از اهمیت بسیاری برخوردار بوده و شامل مطالعه رشد اجتماعی، ارتباطات اجتماعی، و حتی فرهنگ نیز می شود. با عنایت به اینکه قطعه پیشانی در جریان تکامل انسان، توسعه چشمگیری پیدا کرده است، هیجان های اجتماعی به احتمال بسیار به نوعی پردازش توسط قطعه پیشانی نیاز دارند، ولی اینکه چگونه چنین پردازشی صورت می گیرد، هنوز در حد حدس و گمان است. هیجان، تنها یک تجربه ی بنیادین برای تمامی حیوانات عالی تر نبوده، بلکه برای ما یک تجربه ضروری است تا با کمک آن بتوانیم تصمیمات منطقی بگیریم، به ویژه در موقعیت هایی که در آن، با خطر یا تعارضی رو به رو هستیم.
۲. تعاملات شناختی- هیجانی (نظریه لودو)
لودو برخلاف داماسیو، سعی نکرده است تمامی هیجان ها را در نظر گیرد، بلکه یک هیجان -یعنی همان ترس- را به عنوان نمونه ی بارزی برگزیده است تا نحوه ی مطالعه روابط بین مغز و رفتار را در هیجان نشان دهد. به اعتقاد لودو، تمامی حیوانات به طور ذاتی خطر را شناسایی کرده و نسبت به آن پاسخ می دهند، و فعالیت های عصبی مربوطه، سرانجام تکامل می یابند تا حسی -که در این مورد خاص، ترس است- را پدید آورند.برای انسان، ترس هیجانی شامل استرس یا همان فشار روانی است، یعنی موقعیت هایی که به محض قرارگیری در آن ها، باید از خودمان «دفاع کنیم». ساختمان اصلی مغزی در ایجاد ترس شرطی شده، همانا آمیگدال است که برون دادهایی را برای تحریک آزادسازی هورمون و فعال سازی دستگاه عصبی خودمختار ارسال می‌کند و بدین ترتیب سبب پدید آمدن هیجان می شود، که ما آن را در این مورد خاص، به صورت ترس تفسیر می‌کنیم. سنجه های فیزیولوژیک شرطی سازی ترس، می‌توانند پس از شنیده شدن صدای مورد نظر، عملکرد خودمختار (برای مثال، تعداد ضربان قلب یا تنفس) را رتبه بندی کنند، و سنجه های کمی نیز می توانند رفتار (برای مثال، بی حرکت ایستادن) را رتبه بندی کنند.
آمیگدال چگونه «می داند» که محرکی خطرناک است؟ لودو در این زمینه دو احتمال را مطرح می سازد،‌که هر دوی آنها،‌شبکه های عصبی را در بر می گیرند.
 ژنتیکی: شبکه های عصبی مبتنی بر ژنتیک موجود در آمیگدال، به همراه حیوان مربوطه تکامل می یابند (برای مثال، بوی حیوان شکارچی یا نمای ظاهری آن).
 یادگیری: در شبکه های عصبی مستقر در آمیگدال، عمل یادگیری به احتمال بسیار از تجربیات کسب شده درباره ی برخی محرک های خطرناک که تکامل انسان نمیتواند او را در برابر آن ها آماده کند نیز صورت می گیرد. برای مثال، ما ممکن است یاد گرفته باشیم که فردی که نوعی نشان خاص بر سینه دارد (مانند نشانی که وجه مشخصه ی یک گروه خشن به شمار می رود)، به طور معمول خطرناک است، ولی فردی که نشان دیگری (مانند نشان پلیس) را بر سینه دارد، به طور معمول خطرناک نیست.
یکی از جنبه های مهم ترس، بافتار است: یک محرک خاص می تواند در زمان و مکان خاصی خطرناک بوده، ولی در زمان و مکانی دیگر خطرناک نباشد.
۳.عدم تقارن شناختی و هیجان(نظریه ژایینوتی)
اگر نیمکره ی مغزی سمت چپ دچار آسیب وسیعی شود، آنگاه رفتاری که ما مشاهده می کنیم، تا حد بسیاری تابع عملکردی است که نیمکره مغزی سمت راست می تواند انجام دهد. بنابراین اگر ما پس از آسیب نیمکره ی مغزی سمت چپ، واکنشی مصیبت بار را شاهد باشیم، یکی از نتیجه گیری های ما می تواند آن باشد که این رفتار، از نیمکره ی مغزی سمت راست نشأت می گیرد. ژایینوتی این طور نتیجه گیری می کند که دو سمت مغز، نقشی مکمل را در رفتار هیجانی ایفا می کنند، به نحوی که نیمکره ی مغزی سمت راست بیشتر در مؤلفه های خودکار هیجان، و نیمکره ی مغزی سمت چپ در کنترل شناختی کلی هیجان دخالت دارند. پژوهشگران فرض می کنند که نیمکره مغزی سمت چپ، این کنترل کلی را به واسطه زبان اعمال می کند. نیمکره مغزی سمت راست نمی تواند استدلال کند که کبریت روشنی که در زیر قطعه ای چوب گرفته شده است، می تواند سبب ایجاد آتش شود، در حالی که نیمکره مغزی سمت چپ به سهولت می تواند به این تفسیر دست یابد. آنچه مسلم است، نیمکره مغزی سمت چپ که عهده دار تکلم است، می تواند استدلال هایی منطقی درباره رویداد های حسی به عمل آورد که از عهده نیمکره مغزی سمت راست (که تکلم را بر عهده ندارد) خارج است. ژایینوتی این انگاره کلی را به هیجان نیز تعمیم می دهد و نتیجه گیری می کند که نیمکره مغزی سمت راست، احساسات هیجانی را پدید می آورد، در حالی که نیمکره ی مغزی سمت چپ این احساسات را (احتمالاَ از طریق توانایی های زبانی خود) تفسیر می کند و سطحی مفهومی (شناختی) از پردازش هیجانی را پدید می آورد که همان رفتار عاطفی است.
 تفسیر رفتار هیجانی
رفتار هیجانی ممکن است به دو دلیل زیر، ناهنجار به نظر برسد:
۱-فرد نتواند رفتار مناسب(مانند ابراز) را تولید کند و ۲- فرد، پیام های اجتماعی یا هیجانی ای که از دیگران دریافت می کند را به غلط تفسیر می کند. اهمیت تفسیر علایم در درک تغییر شخصیت متعاقب آسیب، سبب ابداع گوناگونی از آزمون های بالینی برای درک هیجانی شده است. ضایعات نیمکره مغزی سمت راست سبب ایجاد اختلالاتی در طیف گوناگونی از سنجه ها، بالاخص درک مزاح و نیز قضاوت درباره خلق، (چه در لحن صدا و چه در حالات چهره) می شوند.توانایی مزاح کردن ،یکی از جالب ترین رفتارهای  بشر بوده و بی تردید در تکوین شخصیت انسان ها نقش داشته و از اجزای تشکیل دهنده اصلی زندگی اجتماعی است. پژوهشگران در مطالعه ای که به بررسی مزاح در بیماران دچار آسیب های کانونی در مناطق مختلف مغز اختصاص داشت، دریافتند که بیماران دچار آسیب های قشر پیشانی سمت راست بیشترین تاثیر را پذیرفته بودند،زیرا کمتر از بیماران دیگر واکنش نشان می دادند،چنانکه خنده و لبخند کمتری در آنان دیده می شدو نمی توانستند مضمون اصلی لطیفه ها را درک کنند.حالت چهره نیز همانند مزاح، نوعی چسب اجتماعی است که انسان ها را به یکدیگر پیوند می دهد؛اطلاعات فراوانی بین ما انسان ها صرفا از طریق تفاوت های ظریف موجود در حالات چهره،منتقل می شوند.بیمارانی که دچار ضایعاتی در قطعه گیجگاهی سمت راست یا قطعه پیشانی سمت راست یا هردو هستند با مشکلاتی در شناسایی حالات چهره مواجه هستند. حالات چهره مختلف ممکن است به صورت جداگانه در مغز پردازش شوند. پژوهشگران با انجام مطالعهای با استفاده از FMRI و با مقایسه  فعال شدگی مغز برای ترس و انزجار، به بررسی این انگاره پرداختند. با عنایت به اینکه حالات چهره انزجار،به طور معمول با مواد غذایی بدمزه در ارتباط هستند، پژوهشگران پیش-بینی کرده اند که درک حالات چهره  مربوط به انزجار ممکن است با دخالت قشر بویایی انجام گیرد که در بخش جزیره ای(INSULA) و در داخل قطعه گیجگاهی واقع است. در حقیقت،این دقیقا همان نکته ای است که آنان کشف کردند: حالات چهره ترسناک،آمیگدال را فعال می کنند،ولی حالات چهره منزجر،بخش جزیره ای را فعال می کنند.
 کنترل شناختی هیجان
انسان طیف شگفت انگیزی از هیجان را تولید می کند ولی ازقابلیت شناختی لازم برای کنترل آنها برخوردار است . برای مثال،ما ممکن است انتظار داشته باشیم که یک محرک چه احساسی را میتواند ایجاد کند،ضمن آنکه انتظارات ما میتوانند حس واقعی مارا در هنگام تجربه کردن آن رویداد تغییر دهند.استفاده از فرایندهای شناختی برای تغییر پاسخ هیجانی مورد مطالعه قرار گرفته است:زمانی که آزمودنی ها به ارزیابی مجدد هیجان های خود می پردازند قشر کمربندی وپیش پیشانی همزمان فعال میشوند.
 نتیجه گیری
مطالعات انجام شده برروی تغییر رفتار هیجانی پس از آسیب مغزی،به طور عمده بر تغییراتی تاکید دارند که در تولید هیجان ها ودرک آنها رخ میدهد. روی هم رفته ضایعات نیمکره مغزی سمت راست وچپ، دارای اثرات متفاوتی بر رفتارهای هیجانی بوده وبه نظر میرسد آسیب وارده بر نیمکره مغزی سمت راست اثرات شدیدتری را ایجاد میکند.عدم تقارن در اثرات ناشی از آسیب مغزی ، نباید اهمیت جایگاه قشری رادردرک رفتار هیجانی، تحت الشعاع قرار دهد.هم قطعات پیشانی وهم بادامه نقش های ویژه ای را در کنترل هیجان وبه ویژه در رفتارهای مرتبط با تولید حالات چهره و تفسیر آنها بر عهده دارند. به نظر میرسد بادامه سمت چپ نقش ویژه ای در تولید یک هیجان خاص یا همان ترس بر عهده داشته باشد.بطور کلی مناطق درگیردر تجربه هیجانی شامل:کورتکس اربیتوفرونتال،کورتکس قدامی وپشتی سینگولیت و آمیگدال می باشد.نقش آمیگدال در ادراک ارتباطی بین پاسخ های هیجانی اتوماتیک وحافظه حائز اهمیت نیز میباشد.

آیا این مقاله برای شما مفید بود؟
بله
تقریبا
خیر

داریوش طاهری

اولیــــــن نیستیــم ولی امیـــــد اســــت بهتـــرین باشیـــــم...!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا